.

.

.

.

سه‌کاج

 با اجازه از استاد محمدجواد محبت 

 

  

 

در کنار خطوط سیم پیام

خارج از دِه، سه کاج روییدند

سالیان دراز رهگذران

آن سه را چون سه دوست می‌دیدند  

 

یکی از روزهای پاییزی 

زیر رگبار و تازیانه‌ی باد

یکی از کاج‌ها به خود لرزید

خم شد و روی سومی افتاد  

 

گفت: «ای آشنا سلامٌ علیک

زحمت بنده را تقبل کن

ریشه‌هایم ز خاک بیرون است

چند روزی مرا تحمل کن»!  

 

کاج همسایه گفت با لبخند:

«جای تو ای رفیق بر سرِ ماست

توی آغوشم استراحت کن

پیش من میهمان حبیب خداست»  

 

کاج دوم که ماجرا را دید

از حسادت کشید فریادی

گفت: «ای کاج زشت و بی‌ریشه

پس چرا روی من نیفتادی؟»  

 

گفت: «شرمنده! شرح اخلاقت

کاملاً در کتاب درسی هست

به تو گر تکیه داده بودم من

رفته بودیم جفت‌مان از دست»! 

 

بهار91