.

.

.

.

صبحی پر از خورشید

از عزاداران کسی آن عید را باور نکرد
قصه ی صبحی پر از خورشید را باور نکرد

تا ابد در حبس می مانیم ما زندانیان
چون کسی پایان این تبعید را باور نکرد

کی دلیلی می توان آورد؟ اینجا هیچ کس 
آن چه با چشمان خود می دید، را باور نکرد

باد ما را می بَرَد! زیرا کسی از جمع ما
ماجرای "سرو ِ بی تردید" را باور نکرد  

سرو کی در باد می لرزد؟ نمی بینی که سرو
قصه ی این باد با آن بید را باور نکرد

خواب مان برده ست و جز شب هیچ کس بیدار نیست
هیچ کس! چون هیچ کس خورشید را باور نکرد

9 بهمن 89

دوربین

ماه را نزدیک کن! نزدیک تر! نزدیک تر!
تا نباشد کوچه ای، از آسمان تاریک تر
راه را گم کرده ام من! ای خدا دیگر نکن
کوچه را بن بست تر! بن بست را باریک تر!
دوربینم چشم هایم را ملامت می کند:
« شهر را باید ببینی بار دیگر نیک تر
پیرمردی با لباسی از زمستان پاک تر...
کودکی با چکمه ای از کفش دنیا شیک تر... »
راه را گم کرده ام من! ماه را نزدیک کن!
ای خدا! ای از رگ گردن به من نزدیک تر!
9بهمن89
پی نوشت:
ساعت شماطه دارم مثل هرشب سالم ست
امشب اما تیک تاکش تاک تر، نه! تیک تر!
خسته ام از پوزخند تلخ انتگرال ها
رشته ام را کن خدایا بعد از این فیزیک تر