چند روزیست که در میکده پنهان شدهام
راستش از تو چه پنهان، که مسلمان شدهام
آن چنان جام میای داده به من ساقی شهر
که اگر کفر نگویم، پر ایمان شدهام
چه نیازی به پریشانی گیسوی کسیست؟!
که خودم صاحب یک قلب پریشان شدهام
من که یک کلبهی متروکه نبودم همه عمر
دولت یار مدد کرده و استان شدهام
زیر شمشیر غمش بس که شدم رقصکنان
دیگر استاد مدیریت بحران شدهام
رتبهی اول دنیا شدهام از همه حیث
مثل جمهوری اسلامی ایران شدهام
۱۳۹۱
دوستم از بس که میخواند زبان
میزند بیرون زبانش از دهان
گفته از بس Can you speak English
رفته از یادش زبان مادریش
کرده پشتش را به آداب و رسوم
گفته است: «I am blackboard in the room»!
او که کلی شعر حافظ حفظ بود،
تازه گاهی چیزهایی میسرود،
دور از آن احوال عرفانی شده
روزگارش «Just for fun»ی شده
میخورد اسپاگتی، لازانیا
فستفودی Made in Italiya
میکند موزیک در گوشش Play
هرچه میگوییم، میگوید: «Okay»!
قبل خوابش هم به جای شب به خیر
«Good night»ی میکند با بقیهShare
سیم قلبش بس که وایرلس شده
تازگیها اندکی دپرس شده
چون رسیده دوستیهایش به End
استتوسش گشته «I have no Friend»!
□
ای فدای غصهی هر روز تو
«I’m sorry»های عالمسوز تو
خستهایم از جملههای خارجیت
لطف کن این جملهها را کن Delete
بعد از این آداب و ترتیبی بجو
زیردیپلم حرفهایت را بگو!
دی 91
شکر ایزد فناوری داریم
صنعت ذره پروری داریم
سعیدبیابانکی
کار داریم، خانه هم داریم
پول با پشتوانه هم داریم
نفت در سفرههایمان جاریست
غیر از آن یک خزانه هم داریم
پسته و زعفران که معروف است
تخمهی هندوانه هم داریم
تازه ما در میان مسئولین
خدمت صادقانه هم داریم
کوری چشم دشمنان نظام
چند تا استوانه هم داریم
گاهی اوقات طبق برنامه
عمل خودسرانه هم داریم
چون به جز مغز توی این کشور
احتیاطاً مثانه هم داریم
باید این افتخارها را گفت
بیخودی نیست چانه هم داریم
حرفمان میرسد به مسئولین
مردمیم و رسانه هم داریم
باورش مشکل است اما باز
شکوهای از زمانه هم داریم
درد را میشود تحمل کرد
البته آستانه هم داریم!
پاییز 91
ای امان از دانش بیفایده
شیوهی آموزش بیقاعده
حفظ کردم طول رود نیل را
دور بازوی الاغ و فیل را
حفظ کردم حجم اقیانوس را
طول راه زاهدان-چالوس را
طول عمر خرمگس در تندباد
طول درمان جزامی با پماد
جرم مریخ و زمین و مشتری
همچنین پهنای نان بربری
کلهام لبریز شد از حفظیات
بین این اعداد گشتم کیش و مات
کلهی من مخزن الاعداد شد
خالی از هرگونه استعداد شد
منتشر شده در نشریه رشد جوان
چند وقت پیش فیلم کمدی جالبی دیدم به نام "Dirty Rotten Scoundrels" (اراذل فاسد کثیف) ساختهی 1988. این فیلم بارها بازسازی شده. از جمله در سینمای هندوستان و حتی سینمای ایران (نیش زنبور و حتی تا حدودی نقاب) و جالبتر اینکه خودش هم بازسازیشدهی فیلم "Bedtime Story" (داستان وقت خواب) ساختهی 1964، است.
به هر حال زیرنویس فارسیای از این فیلم در اینترنت پیدا نکردم و بدم نمیآمد که حداقل یک بار ترجمهی فیلم را تجربه کرده باشم.
::
زیرنویس فارسیای که من ترجمه کردهام، را از اینجا دانلود کنید.
پینوشت 1:
این ترجمه را به شاعر طناز معاصر، ابوتراب جلی، تقدیم کردهام.
پینوشت 2:
همیشه دلم میخواست بدونم اینایی که زیرنویس مینویسن چه جور آدمایی هستن؟! :)
با اجازه از پروین اعتصامی
قلچماقی نخبهای را دید و دستش را گرفت
گفت: این دست است آقا، دستهی ساتور نیست
گفت: دانشجو! چرا مزدور آمریکا شدی؟
گفت: هرکس انتقادی کرد او مزدور نیست
گفت: اینجا هیچ اشکالی ندارد انتقاد
گفت: پس آیا کسی در خانهاش محصور نیست؟!
گفت: این چیزی که میگویی غرضورزانه است
گفت: دیدی انتقادی ساده هم مقدور نیست
گفت: باید آورم مأمور و دربندت کنم
گفت: دانشگاه جای افسر و مامور نیست
گفت: تا آید حراست داخل مسجد بمان
گفت: مسجد جایگاه مردم ناجور نیست
گفت: مستی زان سبب هی حرفِ بیخود میزنی
گفت: آن هم علتش چیزی به جز کافور نیست
گفت: گویا نوری از ایمان نداری در دلت
گفت: ایمان هست اما هالهای از نور نیست
گفت: مجبوری مطیع حرف های من شوی
گفت: در «اندیشهی 2» آدمی مجبور نیست
گفت: خواهی دید وقتی میروی بالای دار!
گفت: باشد، خون ما رنگینتر از منصور نیست
چندماهی میشود که من و سعید در برنامهی سهشنبههای اینجا شب نیست در رادیو جوان، آیتمی به نام «فیالبداهه» داریم. سردبیر برنامه دوست طنزپرداز عزیز مهدی استاداحمد است.
برنامه سهشنبهها 0 تا 2 بامداده که آیتم ما معمولاً حوالی 00:20 بامداد پخش میشه.
بعضی از این آیتمها با یک نمونه از شعرهای خوانده شده:
1- دوستی
این دغل دوستان که می بینی
مگسانند گرد شیرینی
همگی بهترند از آنکس
که کند پشت سر سخن چینی
2- پرواز
سفرهای اداری کیف دارد
سفر از نوع کاری کیف دارد
برای دیدن حال فقیران
هواپیماسواری کیف دارد
3- برچسب
بسکتبالیست هستی
انتگرالیست هستی
استقبالیست هستی
چون توی لیست هستی!
4- درس خوندن
تو که از مدرسه و درس فراری باشی
رسد آن روز که رانندهی گاری باشی!
5- همکاری
تا توانی دلی به ست آور
همسر خوشگلی به دست آور
بعد در طول زندگی کمکم
بچهای فسقلی به دست آور
6- هنر
یاد باد آنکه هنرمند خوشاخلاقی ماند
آخر عمر سه تا قسط از او باقی ماند!
7- خونه
هر کسی از خانهی خود دور گشت
همدم او منقل و وافور گشت
8- مطالعه
من چقد خوشحالم تو کتاب میخونی
از چشات معلومه همه چی میدونی
9- شادی
آهسته نان خشکی از راه دور آمد
در کمپ تیم ملی حس غرور آمد!
10- رایانه (با حضور افتخاری مجید طلایی :)
دلخوشم تنها به این رایانههای مختصر
کاشکی رایانهام آپ دیت میشد زودتر
تقدیم به اهالی زر و زور و تزویر، با احترام
الهی دوغتان حاضر! کباب برگتان کافی
یکی هم پیشتان باشد به منظورِ غزلبافی
الهی دست کِرم از دامن دندانتان کوته!
و باشد در دهانهاتان همیشه جای تُف تافی
الهی پولتان از روی پاروها رود بالا
و با آن پولها یک روز بگشایید صرّافی
الهی راست باشد آنچه می بندید بر قرآن
و در اوج تواتر آنچه می جویید در کافی
الهی امرتان معروف! الهی نهیتان منکر!
الهی حکمتان حاکم! الهی نفیتان نافی!
مبادا رَخشتان چرخی زند در کوچهپسکوچه
مبادا گوشهی سیمرغتان روزی شود قافی
مبادا تب کند فرزندتان روزی، که میترسم
بیاید روی لبهای شما هم ذکر «یا شافی»
ارادتمندتان هستیم تا جان در بدن باشد
چُنانکه مردم لیبی ارادتمند قذّافی
خلاصه اینکه خوش باشید تا فردا، همین فردا!
شما آنروز میدانید و سوراخ کف صافی
1390
محتشم از واقعهی کربلا
مرثیهی غصه و غم گفتهاست
شکوه ز بیدادِ فلک کردهاست
یکسره از ظلم و ستم گفتهاست
با دل صدپاره و چشمان تر
از عطش اهل حرم گفتهاست
چند غزل از غم تنهاییات
با عرقِ شرمِ قلم گفتهاست
اینهمه گفتهست ولی باز هم
هرچه بگوید ز تو کم گفتهاست!
محرم1391
::
فایل صوتی دو شعر اخیر وبلاگ، که در برنامهی «اینجا شب نیست» رادیو جوان خوانده شدهاست: اینجا کلیک کنید.
خدایا چشم ابراهیم روشن
به اسماعیلهای سربریده!
سپاه بهترین فرزند آدم
صفِ هابیلهای سربریده...
و موسایی که در گهواره کشتند
کنار نیلهای سربریده
غمی ماندهست و میگویند بگذر
از این تمثیلهای سربریده،
که سردارانِ عالم را چه حاجت
به این تجلیلهای سربریده!
□
و میگویند: روزی، روزگاری،
-پس از تحلیلهای سربریده-
کسی فتوای قتل کعبه را داد
به دست فیلهای سربریده!
محرم1391
شعر مشترک با سعیدطلایی
بشنو از من چون که جرأت میکنم
کلهام را در سیاست میکنم
انتقاداتی به دولت میکنم
یا به مسئولین جسارت میکنم
تا بفهمم مشکلی گر هست، چیست؟
کار و بار مملکت شوخی که نیست!
خشت اول چون نهد معمار راست
تا ثریا میرود دیوار راست
این همه دیوارِ کج! مشکل کجاست؟
بررسی شد. ظاهراً از گونیاست
بعد از این باید به بنا گفت: «ایست!
کار و بار مملکت شوخی که نیست»
عدهای دائم ریاست میکنند
چون ریاست با سیاست میکنند
توی تاکسی هم که صحبت میکنند
سفت از دولت حمایت میکنند
این خودش شایسته سالاریست، نیست؟
کار و بار مملکت شوخی که نیست
تا در ایران گشته جاری جوی نفت
میدهد هر سازمانی بوی نفت
دستمان ماندهست در گیسوی نفت
پاچههامان گیرکرده توی نفت
غافلیم از اینکه اینها رفتنیست
کار و بار مملکت شوخی که نیست
سهممان اینقدر نان، یک کاسه ماست
میخوریم و کارمان شکر خداست
باز میگویند: «بیپولی کجاست؟
فقر مالِ انگلیس و گامبیاست».
خنده باید کرد یا باید گریست؟
کار و بار مملکت شوخی که نیست
مردمی داریم، از بس سادهاند
(گرچه از دنیا عقب افتادهاند)
پای صندوق اکثراً آمادهاند
چون به آنها باز قولی دادهاند
پس شما هم یک نگاهی کن به لیست
کار و بار مملکت شوخی که نیست
گرچه فعلا ابتدای این رهیم
بعدِ بسم الله رحمان رحیم
مثل یک تولیدی خوب و فهیم
هر دو ساعت یک مقاله میدهیم:
فلسفه، منطق، نانو، فیزیک، زیست
کار و بار مملکت شوخی که نیست
بعد از این باید فقط کوشش نمود
دم به دم اوضاع را سنجش نمود
سنجشی با متر یا خطکش نمود
بعد هم یک ساعتی ورزش نمود
فیالمثل با یک دوچرخه توی پیست
کار و بار مملکت شوخی که نیست
غرب –آنجایی که مادر مامی است-
دائماً هی غرقِ ناآرامی است
ما ولی اخلاقمان اسلامی است
پس وجود خنده هم الزامی است
«نمرهی ما میشود از صد، دویست»
کار و بار مملکت شوخی که نیست.
تابستان1390
مردم ایران در اعتراض به سیاستهای جمهوری اسلامی، توالتهای عمومی را تحریم کنند! - یکی از سایتهای اینترنتی
دل نده! نه دل نده! دلدار را تحریم کن
غم بخور! هِی غم بخور! غمخوار را تحریم کن
بیمحلّی کن به گیسوی پریشان زنت
مدتی هم چشم مست یار را تحریم کن
گر شدی بنّا، بنا کن خانهها را بیستون
هِی مهندسناظر و معمار را تحریم کن
یا اگر دکتر شدی بیخود به مردم رو نده
بابتِ بیپولیاش بیمار را تحریم کن
یا اگر شاعر شدی، صرفاً بگو: «دیم دام دارام»
با شهامت شعرِ معنیدار را تحریم کن
در یکی از بیتهـــــــــــــا،
شعـــــــــــــــــــــــــرِ
سپیــــــــــــــــدِ
پستمدرن
باش!
مولوی و حافظ و عطّار را تحریم کن
حرفِ تکراری نزن! تکرار را تحریم کن
حرفِ تکراری نزن! تکرار را تحریم کن
چون که فعلاً مُد شده، یک عدّه خواهش میکنند:
«هموطن لطفاً در و دیوار را تحریم کن»
قاتل و چاقوکش و خونریز را تکریم کن
ماستبند و کاسب و نجار را تحریم کن
هر گناهی آمد از دستت بکن! خوشحال باش!
بیخیالِ توبه! استغفار را تحریم کن
یا اگر عارف شدی بعضاً انا الحقّی زدی،
روی حرفت باش! حتّی دار را تحریم کن
بعد مرگت هم فقط هِی ژِست عرفانی بگیر
در قیامت جنّت الابرار را تحریم کن
گوشهای بنشین و هِی دنبال حوریها نرو
کلّ ِ آن «من تحتِها الاَنهار» را تحریم کن
□
ای که میگویی به من «این کار» را تحریم کن
راست میگویی تو هم «آن کار» را تحریم کن!
شعر من – هرچند عالی بود- اما کف نزن
با سکوتت کل این اشعار را تحریم کن
۱۳۹۰
مثل چندین جنگ تحمیلی گذشت
آنچه در دوران تحصیلی گذشت
دوستانم درس میخواندند و من
فکر میکردم به یک کار خفن
دوستانم حرف سنگین میزدند
دم به دم، برپا و بنشین میزدند
عاقبت از بس که هی برپا شدند
نور چشمان معلمها شدند
در علوم تجربی وارد شدند
عشقِ گاز و مایع و جامد شدند
در زبان فارسی دانا شدند
جزءِ نزدیکان مولانا شدند
شک ندارم عین سعدی میشوند
حافظ و عطار بعدی میشوند
من ولی اکسیر بر مس میزدم
جای درس و مشق، هی پِس میزدم
بیخیالِ شیمی و جغرافیا
بود کارم پانتومیم و مافیا
هر که چون من بیخیالی میکند
سیمهایش اتصالی میکند
هی نخواندم درس و چشمم کور شد
سد راهم عاقبت کنکور شد
منتشر شده در شمارهی مهر 91، نشریهی رشد جوان
با اجازه از استاد محمدجواد محبت
در کنار خطوط سیم پیام
خارج از دِه، سه کاج روییدند
سالیان دراز رهگذران
آن سه را چون سه دوست میدیدند
یکی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانهی باد
یکی از کاجها به خود لرزید
خم شد و روی سومی افتاد
گفت: «ای آشنا سلامٌ علیک
زحمت بنده را تقبل کن
ریشههایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل کن»!
کاج همسایه گفت با لبخند:
«جای تو ای رفیق بر سرِ ماست
توی آغوشم استراحت کن
پیش من میهمان حبیب خداست»
کاج دوم که ماجرا را دید
از حسادت کشید فریادی
گفت: «ای کاج زشت و بیریشه
پس چرا روی من نیفتادی؟»
گفت: «شرمنده! شرح اخلاقت
کاملاً در کتاب درسی هست
به تو گر تکیه داده بودم من
رفته بودیم جفتمان از دست»!
بهار91
رئیسِ ما معالأسف
تکپسری است ناخلف
ندارد او رقیب در
خطابههای بیهدف
سخن شبیه درّ و او
دهانگشاد چون صدف
همین که حرف میزند
جماعتی درون صف
شعار میدهند و هِی
براش میزنند کف
عجیب آنکه عدهای
میان موجی از شعف
نثار میکنند گل
به او که هست چون علف!
ندیدهایم تاکنون
که وقت او شود تلف
گهی به کیش میرود
گهی به جانب نجف
اگر چه نیست متصل
به انگلیس بیشرف
ولی همآخورست با
گروهِ مافیای ﻧَﻔـ...
نگو...نگو... بترس از این
که با تو او شود طرف!
1390
تقدیم به پیشگاه امام رضا (ع)
پیش چشمان تو جادو شدنم، نزدیک است
به پریشانیِ گیسو شدنم، نزدیک است
دارم از زنگِ تپشهای دلم میفهمم
وقتِ با عطرِ تو خوشبو شدنم نزدیک است
باد می آید و دستم به زبان آمدهاست:
«مثل پرهای پرستو شدنم نزدیک است»
پیش صیاد که بیرون حرم منتظرست
ضامنم باش که آهو شدنم نزدیک است
باز هم مثل غباری به حرم آمدهام
باز... هرچند که جارو شدنم نزدیک است
به حرم آمدهام تا غزلی عرض کنم:
«پیش چشمانِ تو جادو شدنم نزدیک است...»
بهار1391
کلَّ یومٍ هو فی شأن- الرحمان،آیهی 29
زلف باد را که شانه میزنی
حرفهای عاشقانه میزنی
حرفهای عاشقانه میزنی
حرفهای عاشقانه میزنی
در میان یک کویر سوخته
طرح چند رودخانه میزنی
یا برای مرغ دل شکستهای
روی شاخه آشیانه میزنی
در خصوصِ طعمِ صلح و آشتی
با ستمگران گمانه میزنی
یا برای جانِ چند بیگناه
با طناب دار چانه میزنی
حرفهای عاشقانه میزنی
حرفهای عاشقانه میزنی
زنگ خانههای غم گرفته را
دیدهام که بیبهانه میزنی
دیدهام، ولی... ولی... ولی چرا
زنگ خانهی مرا نمیزنی؟
1390
چه فرقی میکند این آدمی کز دور میآید
خودش راضیست یا بِا زور میآید
چه فرقی میکند با هالهای از نور میآید
و یا با حالتی ناجور،
با مأمور میآید
چه فرقی میکند...
من عید حتماً میروم پیشش
و دستی میزنم آهسته بر ریشش
نه خواهم برد از یادش، نه خواهم گشت سیریشش
بگو بیپسته،
بیبادام،
بیفندق،
وَ لبریز از نخودچی ظرفِ آجیلش
بگو بیسکه باشد سفرههای سالتحویلش
بگو بیچاره باشد،
«بزچرانالدوله» باشد نام فامیلش
بگو از جنس ساندیس است زنبیلش
چه فرقی میکند...
من عید حتماً میروم پیشش
و دستی میزنم آهسته بر ریشش
نه خواهم خواند بدبختش، نه خواهم گفت درویشش
بگو حتی ندارد توی جیبش یک هزاری هم
بگو حتی ندارد سیم کارتِ اعتباری هم
بگو نشمردهاند او را زمان سرشماری هم
بگو هرگز نداده رأی،
حتی رأیِ آری هم
چه فرقی میکند...
من عید حتماً میروم پیشش
و دستی میزنم آهسته بر ریشش
وگر شطرنجبازی هم کند بامن
نه خواهم خورد از او اسبی، نه خواهم کرد هی کیشش
بگو او نادر است و همسرش سیمین
بگو حتی فراتر رفته از فردین
بگو اسکار برده
چندتا هم خرس از برلین
چه فرقی میکند،
اینگونه باشد یا سلحشوری به غیر از این
بگو جانش سلامت باد و قلبش باخدا... آمین!
چه فرقی میکند...
اصلاً بگو یارانهاش را هم نمیگیرد
فقط عیدانه میخواهد
ولی عیدانهاش را هم نمیگیرد
بگو حتی حقوقِ اندکِ ماهانهاش را هم نمیگیرد
چه فرقی میکند...
من عید حتماً میروم پیشش
و دستی میزنم آهسته بر ریشش
و گر ریشی ندارد هم، نخواهم کرد تفتیشش
نه خواهم رفت بر بامش
نه خواهم داد لو دیشش
با اجازه از جناب فصیحالزمان شیرازی
همه هست آرزویم که بفهمم این حَشیشی،
ز چه رو در این اداره ز همه گرفته پیشی؟
نشده رئیس اینجا در اِزای کاسه لیسی
که شده رئیش اینجا در اِژای کاشه لیشی
نه به خاطر نبوغش، نه نگاه پُر فروغش
شده این قَدر حقوقش، به دلیل قوم و خویشی
همه هست آرزویم، بروم به او بگویم:
«سخنیست در گلویم، تو شبیه گاومیشی!
چه مدیر ناقلایی! چه ریاست بلایی!
چه سری، دمی، چه پایی! چه سبیلی و چه ریشی!
همه قلع و قمع گشتند و تو قلعه ساز گشتی!
همه کیش و مات ماندند و تو رهسپار کیشی
به لحاظ خُلق و خویت، تو همین مصرع بعدی
نظرم کمی عوض شد. تو همان مصرع پیشی
ابداً! نه خیر! حتماً! بله زودتر! نه هرگز!
چه اوامر عجیبی! چقَدَر روان پریشی!
دگران روند و آیند و تو همچنان رئیسی
همه کار می توانی، همه جا مدیر میشی»
تابستان 90
پینوشت:
روی این وزن و قافیه سهنفری قرارگذاشتیم و شعر گفتیم. برای دیدنِ شعرِ سایر دوستان یعنی مصطفی حسنزاده و رضا احسانپور به پیوندهای زیر رجوع کنید:
بر سفرهام کباب ندارم، شما چطور؟
بعد از غذا شراب ندارم، شما چطور؟
جز نان و ماست یا کَرِه چیزی نمی خورم
چون حقّ انتخاب ندارم، شما چطور؟
شب با خیال تخت، سرم روی بالشست
(با اینکه تخت خواب ندارم) شما چطور؟
پرسیدهای : «حساب ِ تو خالیست یا پُرست؟»
خالیست! چون حساب ندارم. شما چطور؟
استاد نکتههای حکیمانه نیستم
تک جملههای ناب ندارم، شما چطور؟
اسمم نبوده «حاجی» و «آقای محترم»
یا «حضرت» و «جناب» ندارم، شما چطور؟
هرگز به کارهای بدی مثل اختلاس
من قصد ارتکاب ندارم، شما چطور؟
هنگام پخش زندهی اِفشای مُفسدین
اصلاً هم اضطراب ندارم، شما چطور؟
□
وقتی سؤال میشود از من «شما چطور؟»
من غالباً جواب ندارم... شما چطور؟
تابستان 90
مقدمه: این شعر شاید تذکرهی بعضی از اهالی هنر باشد که بدونِ تخصص، به واسطهی زیبایی چهره و رنگِ چشم وارد این عرصه میشوند و رهِ صد ساله را یکشبه طی میکنند...
هر کسی که نمرهاش تک میشود
بیخیال کسب مدرک میشود
همدمش سیگار و فندک میشود
مدتی در سیرک دلقک میشود
بعد چون از آن مکان دک میشود
در خیابانها مترسک میشود
در پیِ توزیعِ پوشک میشود
یا که کارش پخت اسنک میشود
□
ناگهان یک لحظه برفک میشود
بختِ او یکهو مبارک میشود
چون دماغش ریز و کوچک میشود
صورتش مثل عروسک میشود
مشقلیخان بود، بابک میشود
آبجیاقدس بود، پوپک میشود
لوبیا میریزد و جک میشود
مجری برنامه کودک میشود
کار و بارش عینِ غلتک میشود
چون اگر وبلاگِ او هک میشود
صاحب وبسایت بیشک میشود
بعدها خوانندهای تک میشود
اهل ساکسیفون و تنبک میشود
کارهایش هی پلیبک میشود
سیدیِ آثارِ او پَک میشود
نام او هم روی آن حک میشود
عطسههایش هم پیامک میشود
صاحبِ دفتر وَ دستک میشود
بانک پیشش عین قلک میشود
هرچه اغلب اندکاندک میشود
نزدِ او مانندِ موشک میشود
□
بعدها فرزند او تک میشود
بیخیال کسب مدرک میشود ...
زمستان 90
توضیح: این شعر را من و دوست خوبم سعیدطلایی برای جشنوارهی ایران1404 سرودهایم. محتوایِ این شعر بازارمشترک توصیفِ وضع موجود کشور، دورنمای آینده، مخاطراتِ پیشِ رو و غیره است. میتوانید فرض کنید که ابیاتِ قوی را من گفتهام و ابیاتِ ضعیف را سعید. یا برعکس! هر جور راحتید!
بشنو از من چون که جرأت میکنم
کلهام را در سیاست میکنم
انتقاداتی به دولت میکنم
یا به مسئولین جسارت میکنم
تا بفهمم مشکلی گر هست، چیست؟
کار و بار ِ مملکت شوخی که نیست!
خشت اول چون نهد معمار راست
تا ثریا میرود دیوار راست
این همه دیوارِ کج! مشکل کجاست؟
بررسی شد. ظاهراً از گونیاست
بعد از این باید به بنا گفت: «ایست!
کار و بار مملکت شوخی که نیست»
عدهای دائم ریاست میکنند
چون ریاست با سیاست میکنند
توی تاکسی هم که صحبت میکنند
سفت از دولت حمایت میکنند
این خودش شایسته سالاریست، نیست؟
کار و بار مملکت شوخی که نیست
تا در ایران گشته جاری جوی نفت
میدهد هر سازمانی بوی نفت
دستمان ماندهست در گیسوی نفت
پاچههامان گیرکرده توی نفت
غافلیم از اینکه اینها رفتنیست
کار و بار مملکت شوخی که نیست
سهممان اینقدر نان، یک کاسه ماست
میخوریم و کارمان شکر خداست
باز میگویند: «بیپولی کجاست؟
فقر مالِ انگلیس و گامبیاست».
خنده باید کرد یا باید گریست؟
کار و بار مملکت شوخی که نیست
مردمی داریم، از بس سادهاند
(گرچه از دنیا عقب افتادهاند)
پای صندوق اکثراً آمادهاند
چون به آنها باز قولی دادهاند
پس شما هم یک نگاهی کن به لیست
کار و بار مملکت شوخی که نیست
گرچه فعلا ابتدای این رهیم
بعدِ بسم الله رحمان رحیم
مثل یک تولیدی خوب و فهیم
هر دو ساعت یک مقاله میدهیم:
فلسفه، منطق، نانو، فیزیک، زیست
کار و بار مملکت شوخی که نیست
بعد از این باید فقط کوشش نمود
دم به دم اوضاع را سنجش نمود
سنجشی با متر یا خطکش نمود
بعد هم یک ساعتی ورزش نمود
فیالمثل با یک دوچرخه توی پیست
کار و بار مملکت شوخی که نیست
غرب –آنجایی که مادر مامی است-
دائماً هی غرقِ ناآرامی است
ما ولی اخلاقمان اسلامی است
پس وجود خنده هم الزامی است
«نمرهی ما میشود از صد، دویست»
کار و بار مملکت شوخی که نیست.
تابستان 90
رَمه را هِی کن و بگذار عشایر باشیم
که در این شهر چه بهتر که مسافر باشیم
بهتر آن است که چون رود به دریا بزنیم
پس از این همسفر مرغ مهاجر باشیم
چه خیالیست اگر مستندی پخش کنند
و در آن ما همه یک گونة نادر باشیم
بگذارید بخندند به چوپانی ما
و همان آدم دیوانه و شاعر باشیم
و بترسید از آن روز که در شهر فریب
سالها راهنشین پل عابر باشیم
و بترسید از آن روز که مجبور شویم
که بمانیم در این غربت و حاضر باشیم-
-که ببینیم دروغ آینة شهر شدهست
و ببینیم و فقط حاضر و ناظر باشیم!
و بدانید که این کوچ مقدر شده تا
آخرین صفحة تاریخ معاصر باشیم
٭
رمه را هی کن و مگذار علفگیر شویم
رمه را هی کن و بگذار عشایر باشیم.
پاییز 90
از دلِ خاک، آدم آوردیم
بر سرِ زخم، مرهم آوردیم
سرکشیدیم بحری از غم را
بعدها اشکِ نمنم آوردیم
پاسخی ساده در برابرِ هر
پرسش سخت و مبهم آوردیم
دلِ پر درد... گفتی: آوردید؟
مثل یک مرد، گفتم: آوردیم
- جگری غرق خون؟ نیاوردید؟
- جگری غرق خون هم آوردیم
ما که هر بار فتحمان کردی
خودمان زود پرچم آوردیم،
ما که افراسیاب را کشتیم
دیو را پیش رستم آوردیم،
کی کمر زیر درد خم کردیم؟
کی در این عاشقی کم آوردیم؟
پاییز 90
با اجازه از جناب مولوی
میکنم پا توی کفش مثنوی
حرف نی را بارها بشنیدهای
در کتاب درسیات هم دیدهای
حال بشنو حرف این غمدیده را
این جراحت جای مرهم دیده را
بشنو از من چون حکایت میکنم
تازه خیلی هم رعایت میکنم
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
مرد و زن هرهر به من خندیدهاند
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
میشود اصلش همه دلبستگیش
من ولی چون دور از اصلم شدم
در میان میوهها شلغم شدم
من به هر جمعیتی نالان شدم
مدتی شاگردِ بقالان شدم
من حدیث راه پرخون میکنم
شاخبازی پیش مجنون میکنم
مرهم این هوش جز بیهوش نیست
راستی بیهوش اصلاً کوش؟ نیست!
در غم من روزها بیگاه شد
هر وزیری آمد استیضاح شد
روزها گر رفت، گو رو، باک نیست
تو بمان، ماندن که وحشتناک نیست
هرکسی در چشم دریا شد کِنِف
میشود از رود بودن منصرف
اینچنین من برکهای تنها شدم
بیخیال راه رفتنها شدم
پس تو هم اصلاً مرا ول کن، رفیق
برکهام، این آب را گل کن، رفیق
تو ز دریایی و دریا میروی
راست باشی تا ثریا میروی
گرچه من را کرده دنیا آش و لاش
بیخیال من، تو اقیانوس باش
در دعاهایت ز من هم یاد کن
با چنین کاری دلم را شاد کن
گرچه محتاج دعا هستیم ما
خود دعاگوی شما هستیم ما
چون که یابد زود پخته حالِ خام
پس سخن کوتاه باید، والسلام
مهر 1390
-همین مطلب در سایت دفتر طنز:
http://www.daftaretanz.com/fa/content/366/default.aspx
پینوشت: با تشکر از ابوذر تمسکی ِ عزیز که باعث ِ سرودن ِ این مثنوی شد :)
از شعرهای قدیمی:
آقای مدیر کل
اِی اِندِ خردمندی
شد شامل تو از نو
الطافِ خداوندی
در یک سِمَتِ تازه
منصوب شدی چندی
این شغل جدید تو
شد مایهی خرسندی
با هیکل ِ خوش فُرمَت
انگار دماوندی
احسنت به مامانت
زاییده چه فرزندی؟!
حافظ نبود شاعر
وقتی تو هنرمندی
با ساز تو می رقصند
ترکانِ سمرقندی
گشته است طلا هر جا
بر آن نظر افکندی
ما احمق و خنگیم و
تنها تو خردمندی
از بس که نمک داری
هرگز تو نمی گندی
جُک های ِ قشنگت را
خود گویی و خود خندی
«چه خوشگل، چه خوشگل، چه خوشگل شدی امشب"
گفته ست به تو اَندی
از بس که تو زیبایی...
از بس که تو دلبندی...
.
.
- «من واقعاً این جورم؟!
خالی که نمی بندی؟!»
16 آبان 89
رونوشت به برنامه سازان صداوسیما، جهت ساختهشدن و پخش در ماه مبارک رمضان سال آینده:
فیلمِ نورانی
1. خارجی- جلوی مدرسه- روز
احسان که یک نوجوانِ مذهبی است از درِ مدرسهاَش خارج میشود. ناگهان به شکلی که نفسِ مخاطبان درون سینه حبس شود، مردی قد بلند روبروی احسان ظاهر میگردد. این مرد سر تا پا لباسِ سفید پوشیدهاست و باعث میشود که فیلم خیلی متافیزیکی جلوه کند.
احسان در حالی که نفسنفس میزند و عرق از پیشانیاَش سرازیر شدهاست، میگوید: «ها!!! تو کی هستی؟ چقدر مرموز به نظر میرسی! راستش را بگو تو کی هستی؟»
مرد سفیدپوش شروع به قهقهههای شیطانی میکند و به دوربین خیره میشود. در پسزمینة قهقهههای مردِ سفیدپوش صدای جیغ و فریادهای پراکندهای به گوش میرسد که باعث زیاد شدنِ هیجانِ فیلم در این لحظات میشود.
در این هنگام دوربین بر روی درِ بانکی که در کنارِ مدرسه است، زوم میکند.
2. داخلی- بانک- روز
پیرمردی با قیافة بسیار معصومانهای یک بسته اسکناسِ 5 هزارتومانی از مسئولِ باجة دریافتِ بانک میگیرد و به طرفِ در حرکت میکند تا از بانک خارج شود. در این هنگام نورِ شدیدی بر چهرة پیرمرد میاُفتد. به صورتی که همة مخاطبان متوجه میشوند او خیلی آدمِ نورانیای است.
پیرمرد سرش را به طرفِ بالا میگیرد و میگوید: «خدایا تو میدانی که این پول دسترنجِ تمامِ سالهای عمرِ من است و حالا قرار است بروم و آن را خرجِ زنم که در حالتِ کما قرار دارد، کنم».
پیرمرد این را میگوید و در حالی که معلوم است به خدا توکل کردهاست، از بانک خارج میشود.
3. خارجی- جلوی مدرسه- روز
احسان در کنارِ مردِ سفیدپوش ایستادهاست. آنها پیرمرد را میبینند که از بانک خارج میشود. مردِ سفید پوش به احسان میگوید: «برو پولِ آن پیرمرد را بدزد!» و دوباره شروع به قهقهههای شیطانی میکند.
احسان با اتّکا بر ایمانِ قویاَش دستِ رد به سینة مردِ سفیدپوش میزند. امّا او همچنان اصرار میکند. وقتی که متوجه میشود احسان حاضر به دزدیدنِ پولِ پیرمرد نیست، خودش دست به کار میشود. به طرف پیرمرد میرود و او را به سمت خیابان هُل میدهد. در این قسمت فیلمبردار باید در حالی که دوربین را بر روی شانهاَش گذاشتهاست، از این طرف به آن طرف بدوند تا تصویر دارای تکانهای شدید شود و جذابیتِ فیلم بالا برود.
پیرمرد با یک اُتوبوس که با سرعت در حالِ عبور است، برخورد میکند و بهگونهای که اشکِ همة مخاطبان در بیاید به صورتِ مظلومانهای روی زمین میافتد و میمیرد. در این هنگام مرد سفیدپوش به احسان میگوید: «برو پولِ این پیرمردِ بدبخت را بردار تا در زندگیاَت به خوشبختی برسی!» و مجدّداً شروع میکند به قهقهة شیطانی!
پیرمرد مُرده است و در این هنگام روحِ پیرمرد را میبینیم که به طرف احسان میآید. به آرامی یک آهنگِ عرفانی هم شروع به پخش شدن میکند. روحِ پیرمرد از خودِ پیرمرد نورانیتر است و این موضوع بر تأثیرگذاریِ فیلم میاَفزاید. روحِ پیرمرد با حالتی پدرانه به احسان میگوید: «نه! به حرفِ او گوش نده! او شیطان است و ما نباید به حرفهای او گوش بدهیم».
مردِ سفیدپوش که شیطان بودنش دیگر لو رفتهاست، یک چاقو از توی جیبش در میآورد و تصمیم میگیرد احسان را هم بکُشد. احسان با تعجب به شیطان نگاه میکند و میگوید: «امّا معلم دینی ما همیشه میگفت که شیطان فقط انسانها را وسوسه میکند و خودش نمیتواند مستقیماً کاری انجام دهد».
روحِ پیرمرد با حالتِ آشفته به احسان نگاه میکند و میگوید: «دیگر برای این انتقادها دربارة فیلم، دیر شدهاست، این فیلم خودش مشاور مذهبی دارد و بعید است آنها به این مسائل توجّه نکرده باشند. بیا این کتیبة جادویی را بگیر و به آینده برو». احسان فوراً با کتیبهای که پیرمرد به او میدهد، به آینده میرود و از شرّ شیطان خلاص میشود.
4. خارجی- باغی زیبا و معنوی- روز (20 سال بعد)
احسان با یک حالتِ معنوی و متافیزیکی در میانة باغ پدیدار میشود و متوجه میگردد که به 20 سال بعد سفر کردهاست. در همین لحظه او روح پیرمرد و همسر پیرمرد را میبیند که به صورتِ خیلی نورانی و معنوی زیرِ یک درخت نشستهاند.
پیرمرد با دیدنِ احسان به او میگوید: «بالاخره اومدی! مدتها بود که منتظرت بودم». پیرمرد سپس روحِ همسرش را به احسان معرفی میکند و احسان میگوید که از آشنایی با روح همسر پیرمرد بسیار خوشبخت است.
پیرمرد میگوید: «همسر من 20 سال است که در حالت کما است و نمیتواند با من به بهشت بیاید و ما مجبوریم تا مُردنِ او منتظر بمانیم. میتوانی کمکی به ما کنی؟» احسان که با دیدنِ وفاداری روح پیرمرد به همسرش بسیار مشعوف شدهاست. میگوید: «بله! با کمالِ میل!»
پیرمرد به احسان میگوید: «در این بیست سال من هرشب به خوابِ دوستان و اقوامم رفتهام و از آنها خواستهام که همسرِ من را بکشند. امّا هیچ کدام از آنها تاکنون حاضر به این کار نشدهاند، چون آدم کُشی را گناه میدانند. حالا از تو میخواهم که یواشکی به بیمارستان بروی و با زدنِ دکمة دستگاهی که بالای سرِ همسرِ من است، همسرم را بکُشی». احسان ابتدا حاضر به این کار نمیشود، امّا کارگردان به او توضیح میدهد که این قسمت از فیلمنامه، برداشتی آزاد از داستان حضرت خضر و حضرت موسی است و از لحاظِ شرعی هیچ ایرادی ندارد. به این ترتیب احسان راضی میشود که همسر پیرمرد را بکشد.
5. داخلی- بیمارستان- شب
احسان با ترس و لرز وارد اتاقِ همسرِ پیرمرد میشود و دکمة قطع شدنِ دستگاه را میزند و او میمیرد. احسان پا به فرار میگذارد. در این هنگام، نگهبان بیمارستان که او هم مردِ بسیار نورانیای است، احسان را در حال فرار میبیند و با توجه به اینکه چشمِ برزخی دارد متوجه میشود که احسان مرتکب قتل شدهاست. بنابراین فوراً احسان را دستگیر میکند و در اولین فرصت به پلیس تحویل میدهد.
6. داخلی- زندان- شب
احسان از میان یک تاریکیِ ترسناک و وحشتناک عبور میکند و واردِ یکی از سلولهای زندان میشود. در گوشة سلولِ زندان پیرمردی را میبیند که تمام لباسهایش سفید است. او همان مردی است که 10 سالِ پیش جلوی مدرسه با احسان صحبت کردهبود و میخواست احسان را با چاقو بکشد.
احسان: «ها! تویی! شیطان!!!»
مرد سفیدپوش: «نه من دیگر شیطان نیستم. بعد از اینکه تو با کتیبة جادویی به آینده سفر کردی، کارشناسانِ مذهبیِ فیلم متوجّه شدند که شیطان نمیتواند مستقیماً کسی را بکُشد و تنها میتواند دیگران را وسوسه کند. بنابراین تصمیم گرفتند که داستان را تغییر دهند و بگویند که من شیطان نبودهام و مثلاً یک آدمِ خیلی بد بودهام که خودش را به دروغ شیطان معرفی کردهاست. پلیسها من را به خاطرِ قتل پیرمرد و ادعای شیطان بودن، دستگیر کردند و الآن 20 سال است که اینجا زندانی هستم».
در این هنگام ناگهان احسان و مردِ سفید پوش، روح پیرمرد و همسرِ او را میبینند که دارند خوشحال و خندان به طرفِ بهشت میروند. احسان پیرمرد را صدا میزند و میگوید: «من میخواهم با کتیبه به 20 سال پیش برگردم. چه کار باید کنم؟»
پیرمرد که طبقِ معمول بسیار نورانی است، سرش را به طرف احسان بر میگرداند و میگوید: «متأسفم! من یادم رفته بود به تو بگویم. با آن کتیبه پنج بار میشد در تاریخ سفر کرد که قبل از آنکه آن را به تو بدهم، چهار بارش صرفِ رفت و برگشتِ سفرِ زیارتیِ خودم و زنم به صدر اسلام شدهبود. واقعاً من را ببخش».
پیرمرد این را میگوید و همراه با همسرش در هالهای از نور محو میشود و به بهشت میرود.
پایان.
□
در هنگامِ پخشِ این فیلم برایِ جذبِ مخاطبِ بیشتر، میتوان یک مسابقة پیامکی برگزار کرد که سؤالِ آن به این صورت است:
«به نظرِ شما در این فیلم هدفِ اصلیِ شیطان چه کسی است و از چه طریقی شیطان میخواهد بر او مسلّط شود؟
1. مرد سفید پوش- از طریق سفید بودن لباسهایش
2. احسان- از طریق دوستان ناباب در مدرسه
3. پیرمرد- از طریقِ رفتن به بهشت
4. کارگردان- از طریقِ ساختنِ فیلمهای خیلی خیلی معنوی و نورانی
لطفاً شمارة گزینة مورد نظرتان را برای ما پیامک کنید تا از جوایزِ معنویِ ما بهرهمند شوید!»
به پیشگاه مولاعلی
شب قدر است و خدایا چه شبی هم شدهاست
رمضان است، ولی مثل مُحرّم شدهاست
چه کسی رفته که با رفتن او قلب زمین
زخم برداشته و تشنه ی مرهم شدهاست؟
چه کسی رفته از این شهر که با رفتن او
کوفه دلگیرترین نقطه ی عالم شدهاست؟
چه کسی رفته که تقویم، نشستهست به سوگ
چه کسی رفته که شهر آینه ی غم شدهاست؟
به چه امّید بیایند ملائک به زمین
عرش، خود خانه ی یک روح معظّم شدهاست
شب قدر است و کسی قدر علی را نشناخت
شب قدر است و خدایا چه شبی هم شدهاست!
رمضان 1390
نمی دونم نبودت سهم قلبم
دقیقاً از چه روز و ساعتی شد
فقط می دونم از روزی که رفتی
تموم خاطراتم خط خطی شد
جدا شد دستم از دستت، تو رفتی
همه روزای هَفتَم مثل هم شد
دلم لرزید و دور از تو تَرَک خورد
بنای روزگارم اَرگ بم شد
نمی دونم هزار و سیصد و چند
نمی دونم که چی شد یا چرا شد
کدوم از روزهای هفته بود و
چه جوری دستم از دستت جدا شد
سروده ی 1389
بعضی از متون کهن پارسی مثلِ ترانه ی «یه توپ دارم قِلقِلیه...»، تصنیفِ «اَتَل مَتَل توتوله» و غیره، که بخشی از کودکی ما را تشکیل می دهند، گذشته از جذّابیت های ادبیشان، دارای اِشارات علمی زیبایی هستند که نیاکان ما، هزاران سال پیش(یعنی تقریباً در زمان کورش کبیر) با نبوغ بالای خود توانسته بودند به بسیاری از اِکتشافات علمی غربی ها دست پیدا کنند. امّا چون بیم آن را داشتند که در حمله ها و غارتگری هایی که بعداً برای ما پیش آمد نوشته های شان نابود شود، آنها را در غالب ترانه های جالبی منتشر نمودند و کودکان و بچه های ما سینه به سینه و دهن به دهن آنها را به نسل امروز رساندند. امّا این اشارات از چشم صاحب نظران پنهان بود تا اینکه نگارنده تصمیم به پژوهشی علمی در این خصوص گرفت و نگارنده توانست از این راز بزرگ پرده بر دارد. در ادامه به برخی از این اکتشافات اشاره خواهد شد.
در ادامه:
یه توپ دارم قِلقِلیه...
این ترانه یکی از زیباترین ترانه های کودکانه است که هرچند سراینده ی آن ناشناخته باقی مانده است، امّا نگارنده حدس می زند تاریخ سرایش آن به حدود دو هزار سال پیش برگردد.
یه توپ دارم قِلقِلیه: توپ در این مصراع نمادِ کره ی زمین است و شاعر با بیان قِلقِلی بودن توپ، در واقع به کروی بودن زمین اشاره کرده است.
می زنم زمین هوا میره: شاعر در اینجا اشاره ی لطیفی به مسئله ی برخورد (Collision) دارد و اگر بخواهیم دقیق تر این موضوع را بررسی کنیم نوع خاصّی از برخورد که در آن اتلاف انرژی نداریم، مدّ نظر است، یعنی برخورد الاستیک کامل! ضمناً شاعر به صورت جنبی به مسئله ی پایستگی تکانه (Momentum) نیز اشاره کرده است. جالب است بدانید که شاعر هزاران سال قبل از گالیله دارد به تمام این موضوعات اشاره می کند. بعید نیست که گالیله هم متأثر از این قسمتِ شعر (می زنم زمین هوا میره) توپی را از بالای برج پیزا رها کرده باشد.
نمی دونی تا کجا میره: در این قسمت شاعر سرعت فرار را مدّ نظر داشته است و توپ را با سرعت فرار از جوّ زمین خارج کرده است. این موضوع به وضوح نشان می دهد که هزاران سال پیش ما به تکنولوژی پرتاب موشک و ماهواره دست یافته بوده ایم. امّا نکته ی جالب دیگری که در همین مصراع نهفته است عدم اطلاع شاعر از مکان توپ است. او با این حرف می خواهد به عدم قطعیت هایزنبرگ اشاره کند و می گوید وقتی سرعت توپ را به دقت اندازه بگیریم دیگر نمی دانیم که توپ دقیقاً کجاست. چه خوب است که ما از مجامع جهانی بخواهیم که «اصل عدم قطعیت هایزنبرگ» را به «اصل عدم قطعیت قِلقِلی» تغییر نام دهند.
من این توپو نداشتم، مشقامو خوب نوشتم: در این قسمت، شاعر ضمن اشاره به ضرورت پرداختن به تعلیم و تربیت، می خواهد بگوید که علم تنها فعالیت های تجربی نیست. بلکه کارهای تئوریک نیز باید پا به پای آزمایش ها و فعالیت های تجربی در نظر گرفته شوند.
بابام بِهِم AD داد: همان طور که می دانید ما دوجور جریان به نام های AC و DC داریم. امّا همان طور که از این مصراع مشخص است، در زمان شاعر نوع پیشرفته تر و بهتری وجود داشته است که به آن AD می گفته اند و برخی از پدران به عنوان هدیه در اختیار فرزندان خود قرار می داده اند.
یه توپ قِلقِلی داد: در بخش پایانی شعر هم، شاعر مجدّداً بر کُروی بودن زمین تأکید می کند!
اَتَل مَتَل توتوله
این تصنیف را می توان مانیفست ذرّات بنیادی در نظر گرفت. البته این موضوع پیش از آنکه نگارنده به بررسی دقیق این تصنیف بپردازد بر همه ی پژوهشگران پوشیده مانده بود و اکنون از این راز پرده برداشته خواهد شد.
اَتَل مَتَل توتوله: در این قسمت شاعر با زبانی نمادین و سمبولیک به سراغ ذرّات زیراتمی رفته است. «اَتَل» همان اِلکترون است، «مَتَل» همان پروتون و «توتوله» هم همان نوترون. نکته ی جالب این است که شاعر به ترتیبِ افزایشِ جرم از این ذرّات نام برده است و به صورت غیرمستقیم می خواهد به باردار بودن الکترون و پروتن نیز اشاره کند.
گاو حسن چه جوره؟ : گاو حسن نماد انرژی می باشد و شاعر با یک استفهام انکاری قصد داشته است که مسئله ی پایستگی انرژی را مطرح کند.
متأسفانه ادامه ی این شعر دارای کلمات غیرقابل پخش می باشد، بنابراین از آوردن ادامه ی شعر معذوریم. امّا خیلی حیف شد چون در ادامه، شاعر به توضیح فِرمیونها و بوزونها می پردازد و حتّی کوارک ها را تقسیم بندی میکند.
ده، بیست، سی، چِل
این ترانه ی محلّی که «ده، بیست، سی، چِل» نام دارد. از این قرار است:
ده، بیست، سی، چِل
پنجاه، شصت
هفتاد، هشتاد، نود، صد
سراینده ی این ترانه، احتمالاً یک ریاضیدان بزرگ بوده است و در زمینه ی نظریه ی اعداد، پژوهش می کرده است. او در این ترانه به «بخش پذیری اعداد بر ده» می پردازد و تمامی مضاربِ 10 که کوچکترمساویِ 100 هستند را نام می برد.
دستمالِ گمشده
ترانه ی «دستمال گمشده» یکی از ترانه های فلسفی می باشد که در آن به یکی از مسائل عمیق فلسفی که امروزه در فلسفه ی ریاضی نیز دارای کاربرد است، اشاره شده است. اصل ترانه به این صورت است:
دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده
سواد داری؟
نچ... نچ...
بی سوادی؟
نچ... نچ...
پس تو خر منی!
همان طور که ملاحظه می کنید شاعر به صورت نمادین به گم شدن یک دستمال زیر درخت آلبالو اشاره می کند و از شخصی سوال می کند که آیا سواد داری؟ وقتی که شاعر با جواب منفی روبرو می شود، نقیض سوالِ اولش را می پرسد، شاعر که بر اساس قاعده ی «جمع نقیضین محاله!» انتظار دارد این بار با پاسخ مثبت روبرو شود، وقتی مجدّداً پاسخ منفی می شنود، عصبانی می شود و آن شخص را خرِ خود در نظر می گیرد. این برخورد شاعر نشان می دهد که او بر روی مسائل فلسفی تعصّب ویژه ای داشته است و ضمناً از مخالفان سرسخت مکتب شهودگرایی در ریاضیات بوده است.
اُنی کِه وِفِرکِمَه با ای که دورَه آقامَه
اُنی کِه بَرَم مِثِه سنگِ صبورَه آقامَه
اُنی کِه وِشِم مِؤَه پَه کِی مُخای بَری حَمُم
دِ ای فِرکَه کِه تَنِ مِه نِیرَه شورَه آقامَه
اُنی که دِ اَنگیرا مِگَردَه پیدا مُکُنَه
بَضی وَختا بَرَ مِه یِه چِزغَه غورَه آقامَه
اُنی که اَ صِؤ تا شِؤ هِی دارَه زَحمَت مِکِشَه
صُوِ زی یِه وَخ مِرَفتَه سَرِ کورَه آقامَه
وَختِ تِرکِتَعریف وُ حرف زَدَنایِ ایجوری
اُنی کِه لامَه وُ وام حِساوی جورَه آقامه
حالا هِی نِؤ نَه آقات نی، نَنَتَه! اُ نَنَتَه!
اِی خدا ... شِه گیری کِردیم! مَیَه زورَه؟ آقامَه
اُنی که مین ِ قِلا لایِ آقامَه، نَنَمَه
پَه بَل ای شِعرِه بَدِم ایجور اِدامَه: نَنَمَه
بَرَ ای که صُوِ زی وختی مُخُرِم نُن وُ چِی
اُنی که مِلَّه عَسَل بَرَم با خامَه نَنَمَه
هِی مِیره دولوم بَرَم. اَ اُ دولوم قُلُمَّه ئا
هِی واشِم حرف مِزِنَه، همیشَه لامَه، نَنَمَه
اَیَ زن بِیرِم و یِه قِلا بَسُنِم بَرَ خُم
اُنی که هر روء وُ هر شِؤ دِ قِلامَه نَنَمَه
اُنی که اَذُن مُخُنَه همیشَه قَولِ نُماز
وَختی یَم اَذُن خِلاص آوید اِقامَه نَنَمَه
خُدِتُن شاهِدِمیت شروعِ شِعرِم بید آقام
حالا اُ کِه تَئِ شِر حُسنِ خِتامَه نَنَمَه
بهار 1390
تو چشمی برزخی داری، دلم را خوک می بینی
که در پیشانی قلبم، غمی مشکوک می بینی
تو طوفان مهیبم را، نسیمی ساده می نامی
سپیدار بلندم را بَلوطی پوک می بینی
در این مهمانی شاهانه یک شاهی نمی اَرزم
که در این قصر افلاکی، مرا مفلوک می بینی
به قصر آرزوها دلخوشم. امّا عجب قصری!
تو این دلخوشکُنک را خانه ای متروک می بینی
نگاهم کن که دور از چشم هایت زود می میرم
نگاهم می کنی امّا... غمی مشکوک می بینی
تیرماه 90
از عهد ِ دقیانوس تا حالا اَسیرم در غار تنهاییم – این بالا- اَسیرم
گاهی در اقلیم اسارت ها رهایم
گاهی به زنجیر رهایی ها اسیرم
من کار و بارم از دبستان جمله سازی ست با «بی کسم»، با «بی قرارم»، با «اَسیرم» ...
دنبال ِ اَمری بین ِ جبر و اِختیارم هر روز در راه ِ «رهایم» تا «اَسیرم»
اِسمم خطایی ساده بین ِ میم و سین ست چشمان ِ تان قاضی! اَمیرم یا اَسیرم؟
به روز شده ی شعری از 1389
مرا از بس که عاشق آفریدند
گمان کردم شقایق آفریدند
تنی آزاد و قلبی در اسارت
از اول هم منافق آفریدند
توی دانشگاه کاری انقلابی می کنم
درس های سخت و مشکل را گلابی می کنم
دکترا می گیرم و در علم جولان می دهم
پی و ای را جزء اعداد حسابی می کنم
می شوم دلسوز دانشگاه و دانشگاهیان
کل ایرادات مان را ریشه یابی می کنم
سلف را دیزی سرای سنتی خواهم نمود
بوفه های فست فودی را کبابی می کنم
طرح بومی سازی ای دارم که با اجرای آن
لهجه های روستایی را کتابی می کنم
تا ز اقدامات من شاکی نگردد هیچ کس
با حراست قبل هر اقدام لابی می کنم
گر کند شورای صنفی پا درون کفش من
ناگزیر اعضای آن را انتصابی می کنم
هر کسی مانند رستم عرض اندامی کند
نام فامیلیش را افراسیابی می کنم
حذف خواهم کرد رنگ سبز را از پرچم و
جای آن را صورتی یا زرد و آبی می کنم
کل این اقدام ها را توی دانشگاهمان
چون پلیس مهربان، وقتی تو خوابی می کنم
پی نوشت1 :
همچو حافظ خسته ام از خرقه ی زهد و ریا
می روم میخانه ریشم را شرابی می کنم
پی نوشت2 :
این شعر در شماره ی آخر نشریه دانشجویی نیش شتر منتشر شد.
رفع ِ ابهامی کن از حدّی که بر مجنون زدند
گوشه ی چشمی به عاشق های ِ دور افتاده کن
□
زود از این دور و بر برو بیرون
با توام! زودتر برو بیرون
یک نفر آمده ست بی دعوت
تویی آن یک نفر! برو بیرون
صاف اگر رد نمی شوی از در
کجکی یا دَمَر برو بیرون
کله ام را که آنوری کردم
تو خودت بی خبر برو بیرون
سعی کن جور ِ تازه ای بروی
مثلاً از کمر برو بیرون
جان من، جان بقیه، جان خودت
جان یک جانور برو بیرون
کوپن زندگانی ات را هم
نده اینجا هدر، برو بیرون
شاد و شنگول آمدی داخل
حال با چشم تر برو بیرون
برو و گریه زاری ات را هم
ببر آن سوی در. برو بیرون
آدم مایه دار بفرما تو
آدم در به در برو بیرون
آدم مایه دار... بفرمایید
- با منی؟ - نه پسر! برو بیرون
همه مستحضرید و می بینید
شده ام ذوب در «برو بیرون»
شاعران کهن به من گفتند:
لایق توست مر برو بیرون
خواستم عاشقی کنم، گفتند:
عشق دارد خطر! برو بیرون
خواستم عاقلی کنم، گفتند:
نشو صاحب نظر! برو بیرون
خواستم دنیوی شوم، گفتند:
نرو دنبال زر! برو بیرون
خواستم اُخروی شوم، گفتند:
گرد آن هم نپر. برو بیرون
رد شدم از سیاست و گفتند:
آدم فتنه گر! برو بیرون
خواستم با ادب شوم، گفتند:
احمق خنگ خر! برو بیرون
چند تا از مورخین گفتند:
نقل ِ نامعتبر! برو بیرون
هر کجا رفته ام یکی گفته
لطف کن زودتر برو بیرون
رفته بودم مغازه، می گفتند:
هیچ چیزی نخر! برو بیرون
سازمان ملل بیانیه داد:
از حقوق بشر برو بیرون
داخل خاورمیانه نمان
زود از باختر برو بیرون
آن یکی گفت به مناسبت ِ
هفته کارگر برو بیرون
...
اَه... چه شعریست این؟! چرا دارد
آخرش اینقَدَر «برو بیرون»
چه بگویم؟! خلاصه می گردد
زندگانیم در «برو بیرون»
زنگ ِ آغاز زندگیم این بود:
«از بهشتم بشر برو بیرون»
گفت روزی خدا که ای انسان
این تو، این خیر و شر! برو بیرون
پس از آن هر کجا که من رفتم
داد زد یک نفر: برو بیرون
شعر من بی خودست و بی معنی
حذف گردد اگر برو بیرون
یک وجب ذوق رفته از قلبم
بابت ثبت هر برو بیرون
پی نوشت: دیروز در حلقه رندان خوانده شد
بس که زیر دست و پا لگد شدیم / عاقبت کمی بلند قد شدیم
ساکت و کسالت آور و دراز / مثل فیلم های مستند شدیم
بعد از آنکه سالها به شوق ماه / در خلیج فارس جزر و مد شدیم،
موجمان فرو نشست و ناگزیر / مثل آب های پشت سد شدیم
فکر ماه از خیالمان نرفت / در پی تلسکوپ و رصد شدیم
دور از تمام مردمان شهر / همنشین عقرب و اسد شدیم
بعدها ز بی کسی در آمدیم / بس که توی فیس بوک اَد شدیم
زندگی شبیه گرگ بود و ما / در برابرش چو دیو و دد شدیم
ما برای اینکه زندگی کنیم / صد هزار تا کلک بلد شدیم
جبر بود زندگی ولی دریغ! / اختیار داشتیم و بد شدیم
در تمام عمرمان خدا ز ما / هی گرفت امتحان و رد شدیم
گرچه خوب نیست گفتنش ولی / آنچه هیچ کس نمی شود شدیم
سالها گذشت و روزگار گفت: / یکهزار و سیصد و نود شدیم
نوروز نود
شعری که در ادامه می آید شعری است از مولوی که جدیداً در برخی نسخ خطی پیدا شده است:
عرفان ِ فیزیکی[1]
پیدا کردن ِ نسخه ی خطی و تصحیح و تعلیقات از بنده
هرجا نظر اندازم، طرحیست ز فیزیکش / هم نوع کوانتیکش هم نوع کلاسیکش
بر سفره ی درویشان، پنهان ز بداَندیشان / پیدا شده بر ایشان، طرحی ز مکانیکش
از میکده واماندم، دانشکده شد جایم / تقدیر بزد گولم، با شیوه و تکنیکش
از جانب میخانه، رفتم به رصدخانه / با خنده ی مستانه، دلشاد ز اُپتیکش،
دیدم ز تلسکوپ هم پنهان شده آن مه رخ / گفتا بُود این خارج، از قدرت تفکیکش
این شاعر شوریده، زان زلف کوانتیده / هرچند جفا دیده، کی آمده دَر جیکش؟![2]
چشمش شده چون لاله، خیس از نفس ژاله / گشته ست سیه چاله، آن قلب گَلِکتیکش[3]
این راه سراسر مِه، گشته ست چه ناواضح!؟ / برخیز و نجاتش دِه، از پشت ترافیکش
در چهره ی این شیدا، لبخند بُود پیدا / غم گشته نهان امّا، چون مادّه تاریکش
شد قامت او قوسی، توزیع غمش گوسی / بگذار کنم توﺻﻴ ... ﻒ آن گردن ِ باریکش
آن نغمه ی پرشورش، آن هیکل رنجورش / وان گردن مذکورش، وین شعر ِ رمانتیکش
ما غرق گناهیم و آیینه ی آهیم و/ چون تخته سیاهیم و دوریم ز ماژیکش
ای شمس نگاهی کن، بر مولوی اَت گاهی / تنها مگذار او را در کشور لائیکش[4]
[1] در واقع این شعر، یک غزل ِ عارفانه، عاشقانه، عاقلانه، جاهلانه، منصفانه، ناشیانه، متأسفانه، هندوانه، خربزه، طالبی، هلو، زردآلو و خلاصه همه چیز موجود است، فقط سوا نکنید لطفاً.
[2] شاعر در این مصراع به یکی از مراحل طریقت اشاره دارد که در آن باید جفا ببینی و جیکَت هم در نیاید!
[3] قلب گَلِکتیک همان قلب کهکشانی است که در واقع یک ترکیب وصفی است. شاعر در این مصراع از صنعت ادبی «خودآرایی» استفاده نموده و برای خودش یک نوشابه باز کرده است.
[4] کشور لائیک اشاره دارد به ترکیه، که مزار مولوی در آن قرار گرفته است. البته ناگفته نماند که مولوی اصالتاً اهل جمهوری اسلامی ایران است. (حالا «جمهوری اسلامی» یا چند کلمه بیشتر یا کمتر).
این شعر را سال ِ گذشته درباره ی آونگ ِ فوکوی ِ دانشکده ی مان سرودم و در نشریه ی تکانه منتشر شد:
بی جوش و خروش پشت ِ شیشه / صفر است تِتای ِ تو همیشه
بی خود به تو گفته اند آونگ / کو حرکت ِ ساده ی هماهنگ
نیروی ِ مماسی ات کجا رفت؟ / آن شور ِ حماسی ات کجا رفت؟
با اینکه دراز مانده سیمت / کو دوره تناوب ِ قدیمت؟
کو سرعت ِ قبل در تو آونگ؟ / معتاد شدی مگر تو آونگ؟
از بس که تو خسته ای همیشه / یک گوشه نشسته ای همیشه
قربان ِ قیافه ی چو ماهت / کافیست! چقدر استراحت !؟
باید به تو گفت رُکُّ و رو راست / وضعیت ِ تو شبیه ِ ماهاست
این قد ِ دراز را بجنبان / دانشکده را کمی بلرزان
این قافله را به حرکت آور / بر سفره ی علم برکت آور
در پیله ی خود مباش یک چند / مگذار مهندسان بگویند:
"این سیم ِ دراز ِ نازک احوال / با اینکه فضا نموده اشغال
بی دامنه است و بی بسامد / یک حرکت ِ ساده هم ندارد".
برخیز که گشته خیط اوضاع / باید بشود edit اوضاع
آونگ ِ فوکو بیا بچرخیم / برخیز و بچرخ تا بچرخیم
حوالی دی ِ 88- تهران
محمّد کاظم کاظمی در مقدّمه ی گزیده شعر ِ «دادخواست» چه زیبا درخصوص ِ چندین قرن خلاء ِ ادبیات ِ اعتراض در شعر ِ فارسی، سخن می گوید:
... لاجرم جامعه را به آنجا کشاند که «با خدادادگان ستیزه مکن/ که خداداده را خدا داده» را بیش از «با سنگدلان ِ شعله خو سختی کن» دوست می داشت و «گلیم ِ بخت ِ کسی را که بافتند سیاه/ به آب ِ زمزم و کوثر سفید نتوان کرد» را بیش از ... بیش از چه چیزی؟ من حتّی مثال پیدا نمی توانم کرد برای ِ شعری که در آن بر قدرت و اختیار ِ انسانها برای ِ عوض کردن ِ سرنوشتِ شان سخن رفته باشد. ای کاش بحث ِ ما در باب ِ «تجلّی ِ پرتو ِ حسن ِ معشوق در جام ِ باده» بود تا مقدّمه را از مثالهایی از شعر ِ کهن سرشار می ساختم.
در راه به وعده های ِ من فکر بکن
مردانه به قتل ِ مرد و زن فکر بکن
هنگام ِ زمین ریختن ِ خون ِ خدا
تنها به امیر ِ ری شدن فکر بکن
هم روزه و هم نمازخوانی داریم
هم مجلس ِ رقص ِ آنچنانی داریم
ما پیرو ِ سنّت ِ یزیدیم هنوز
به به! چه امیر ِ مومنانی داریم
هم اَهل ِ نماز و منبر و اِرشاد است
هم چهره ی صاحب نظر ِ الحاد است
هم مطرب و میگسار! هم پیش نماز!
اَحسنت! خلیفه جامع الاضداد است
« اَمثال ِ یزید واقعاً کم هستند،
او با پدرش فخر ِ دو عالم هستند...»
احسنت! درست است! وحتّی لابد
ایشان نوه ی پیامبر هم هستند!
از محضرتان کسی سوالی دارد
انگار که از شما ملالی دارد
پرسیده: یزید جان! سواری کردن
بر گردن ِ مسلمین چه حالی دارد؟!
می گفت که ما عجب جهادی کردیم
کشتیم حسین را و شادی کردیم
عمری عمر ِ سعد کلامش این بود:
دیدید «غلط هایِ زیادی» کردیم!؟
در راه ِ تو شمشیر به دستیم آقا
کز عطر ِ ولایت ِ تو مستیم آقا
این بار فقط معافمان کن از جنگ
چون ما زن و بچّه دار هستیم آقا
آذر 89
دفتر ِ اشعار ِ مرا پاره پاره کن
رقص ِ غزل های ِ دلم را نظاره کن
هر چه صلاح است بگو تا بسُرایم
هر چه صلاح است بگو... نه! اِشاره کن
مشکلم این است که قلبم ز ِ تو دور است
دوریِ قلبم ز ِ تو را زود چاره کن
زود به آتش بکش این کلبه ی غم را
پیش ِ خودت خانه برایم اِجاره کن
. . .
گوش به حرفم نکرد این دل ِ یاغی
می دهمش دست ِ تو، او را اِداره کن
آبان 1389
غم که می آید در و دیوار شاعر می شود
در تو زندانی ترین رفتار شاعر می شود
می نشینی چند تمرین ِ ریاضی حل کنی
خط کش و نقّاله و پرگار شاعر می شوند
نجمه زارع
یک نفر دارد تَه ِ انبار شاعر می شود
ضمن ِ دل دادن به یک آچار شاعر می شود
یک نفر هم مثل ِ من در حال ِ رفتن روی ِ سِن
موقع ِ سوت و کف ِ حضّار، شاعر می شود
در خصوص ِ مولوی بعضی ادیبان گفته اند:
« او پس از یک عالمه اِصرار ، شاعر می شود »
چون که می داند ندارد آب و نانی شاعری!
عاقبت هم از سر ِ اجبار شاعر می شود
بس که اَخبار ِ طرب انگیز دارد مملکت
عاقبت گوینده ی اَخبار شاعر می شود
داخل ِ ایران اگر تعطیل گردد سینما
احتمالاً بعد از آن گلزار شاعر می شود
پخش می گردد کلیپی از زلیخا توی ِ شهر
بعد هم آقای ِ پوتیفار شاعر می شود
بی سحر هر کس بگیرد روزه در ماه ِ صیام
نیم ساعت مانده تا افطار، شاعر می شود
از مسیحایی دم ِ برخی پرستاران ِ ما
در اتاق ِ آی سی یو بیمار شاعر می شود
صد عوارض هست در بیکاری ِ نسل ِ جوان
اوّلیش این: آدم ِ بیکار شاعر می شود
روزگاری از محبّت خار ها گل می شدند
تازگی ها از محبّت، خار شاعر می شود
دائماً شعر از گل و بلبل سُراید، آن که او
داخل ِ شلوارک ِ گلدار شاعر می شود
دیده ای سردارها را در اُمور ِ مختلف
این یکی را هم ببین: سردار شاعر می شود!
ناشری که تا کنون یک بیت از او نشنیده ایم.
موقع ِ چاپ ِ همین اشعار، شاعر می شود
شعر ِ من یک وِرد ِ جادویی ست! می بینید که!؟
هر کسی آن را کند تکرار، شاعر می شود!
هیچ کاری نیست آسان تر ز ِ شاعر ساختن
بعد ِ "شا" یک دانه "عِر" بگذار، "شاعر" می شود
کلّه ی یک غیر ِ شاعر را فرو کن زیر ِ آب
وِل نکن! تا هفتصد بشمار! شاعر می شود
۲۹ آبان 89
{اصلاح شد}
از عهد ِ دقیانوس تا حالا اَسیرم
در این اتاق ِ تنگ – این بالا- اَسیرم
بر تارَک ِسلول های ِ انفرادی
در پیکری مانند ِ آدم ها اَسیرم
یا روی ِ دارم. چهره ی مجروح ِ مرگم.
یا بر صلیبم. خسته و تنها اَسیرم
من کار و بارم از دبستان جمله سازی ست
با «بی کسم»، با «بی قرارم»، با «اَسیرم» ...
دنبال ِ اَمری بین ِ جبر و اِختیارم
هر روز در راه ِ «رهایم» تا «اَسیرم»
اِسمم خطایی ساده بین ِ میم و سین ست
چشمان ِ تان قاضی!
اَمیرم یا اَسیرم؟
شعری که می خوانید. از زبان ِ زیردستان خطاب به یکی از بالادستان است. و دوستان ِ مبتلابه، می توانند در شرایط ِ مشابه از آن بهره بجویند
آقای ِ مدیر ِ کل
اِی اِند ِ خردمندی
شد شامل ِ تو از نو
الطاف ِ خداوندی
در یک سِمَت ِ تازه
منصوب شدی چندی
این شغل ِ جدید ِ تو
شد مایه ی خرسندی
با هیکل ِ خوش فُرمَت
انگار دماوندی
احسنت به مامانت
زاییده چه فرزندی!؟
حافظ نبود شاعر
وقتی تو هنرمندی
با ساز ِ تو می رقصند
ترکان ِ سمرقندی
گشته است طلا هر جا
بر آن نظر افکندی
ما احمق و خنگیم و
تنها تو خردمندی
از بس که نمک داری
هرگز تو نمی گندی
جُک های ِ قشنگت را
خود گویی و خود خندی
"چه خوشگل شده ای امشب"
گفته ست به تو اَندی
از بس که تو زیبایی...
از بس که تو دلبندی...
...
.
.
- «من واقعاً این جورم!؟
خالی که نمی بندی!؟»
16 آبان 89