رَمه را هِی کن و بگذار عشایر باشیم
که در این شهر چه بهتر که مسافر باشیم
بهتر آن است که چون رود به دریا بزنیم
پس از این همسفر مرغ مهاجر باشیم
چه خیالیست اگر مستندی پخش کنند
و در آن ما همه یک گونة نادر باشیم
بگذارید بخندند به چوپانی ما
و همان آدم دیوانه و شاعر باشیم
و بترسید از آن روز که در شهر فریب
سالها راهنشین پل عابر باشیم
و بترسید از آن روز که مجبور شویم
که بمانیم در این غربت و حاضر باشیم-
-که ببینیم دروغ آینة شهر شدهست
و ببینیم و فقط حاضر و ناظر باشیم!
و بدانید که این کوچ مقدر شده تا
آخرین صفحة تاریخ معاصر باشیم
٭
رمه را هی کن و مگذار علفگیر شویم
رمه را هی کن و بگذار عشایر باشیم.
پاییز 90
از دلِ خاک، آدم آوردیم
بر سرِ زخم، مرهم آوردیم
سرکشیدیم بحری از غم را
بعدها اشکِ نمنم آوردیم
پاسخی ساده در برابرِ هر
پرسش سخت و مبهم آوردیم
دلِ پر درد... گفتی: آوردید؟
مثل یک مرد، گفتم: آوردیم
- جگری غرق خون؟ نیاوردید؟
- جگری غرق خون هم آوردیم
ما که هر بار فتحمان کردی
خودمان زود پرچم آوردیم،
ما که افراسیاب را کشتیم
دیو را پیش رستم آوردیم،
کی کمر زیر درد خم کردیم؟
کی در این عاشقی کم آوردیم؟
پاییز 90