.

.

.

.

اِندِ خردمندی

از شعرهای قدیمی:



آقای مدیر کل

اِی اِندِ خردمندی


شد شامل تو از نو

الطافِ خداوندی


در یک سِمَتِ تازه
منصوب شدی چندی


این شغل جدید تو
شد مایه‌ی خرسندی

 

با هیکل ِ خوش فُرمَت
انگار دماوندی

 

احسنت به مامانت
زاییده چه فرزندی؟!


حافظ نبود شاعر
وقتی تو هنرمندی


با ساز تو می رقصند
ترکانِ سمرقندی


گشته است طلا هر جا

بر آن نظر افکندی


ما احمق و خنگیم و

تنها تو خردمندی


از بس که نمک داری
هرگز تو نمی گندی


جُک های ِ قشنگت را

خود گویی و خود خندی


«چه خوشگل،‌ چه خوشگل، چه خوشگل شدی امشب"
گفته ست به تو اَندی


از بس که تو زیبایی...
از بس که تو دلبندی...


.
.  



- «من واقعاً این جورم؟!

خالی که نمی بندی؟!»


16 آبان 89

فیلم نورانی

رونوشت به برنامه سازان صداوسیما، جهت ساخته‌شدن و پخش در ماه مبارک رمضان سال آینده:

 

فیلمِ نورانی


1. خارجی- جلوی مدرسه- روز

احسان که یک نوجوانِ مذهبی است از درِ مدرسه‌اَش خارج می­‌شود. ناگهان به شکلی که نفسِ مخاطبان درون سینه حبس شود، مردی قد بلند روبروی احسان ظاهر می­‌گردد. این مرد سر تا پا لباسِ سفید پوشیده­‌است و باعث می­‌شود که فیلم خیلی متافیزیکی جلوه کند.

احسان در حالی که نفس­‌نفس می­‌زند و عرق از پیشانی­‌اَش سرازیر شده­‌است، می­‌گوید: «ها!!! تو کی هستی؟ چقدر مرموز به نظر می­‌رسی! راستش را بگو تو کی هستی؟»

مرد سفیدپوش شروع به قهقهه‌­های شیطانی می­‌کند و به دوربین خیره می­‌شود. در پس‌زمینة قهقهه­‌های مردِ سفیدپوش صدای جیغ و فریادهای پراکنده­‌ای به گوش می­‌رسد که باعث زیاد شدنِ هیجانِ فیلم در این لحظات می­‌شود.

در این هنگام دوربین بر روی درِ بانکی که در کنارِ مدرسه است، زوم می­‌کند.


2. داخلی- بانک- روز

پیرمردی با قیافة بسیار معصومانه­‌ای یک بسته اسکناسِ 5 هزارتومانی از مسئولِ باجة دریافتِ بانک می­‌گیرد و به طرفِ در حرکت می­‌کند تا از بانک خارج شود. در این هنگام نورِ شدیدی بر چهرة پیرمرد می­‌اُفتد. به صورتی که همة مخاطبان متوجه می­‌شوند او خیلی آدمِ نورانی­‌ای است.

پیرمرد سرش را به طرفِ بالا می­‌گیرد و می­‌گوید: «خدایا تو می­‌دانی که این پول دسترنجِ تمامِ سال­‌های عمرِ من است و حالا قرار است بروم و آن را خرجِ زنم که در حالتِ کما قرار دارد، کنم».

پیرمرد این را می­‌گوید و در حالی که معلوم است به خدا توکل کرده‌است، از بانک خارج می­‌شود.


3. خارجی- جلوی مدرسه- روز

احسان در کنارِ مردِ سفیدپوش ایستاده‌است. آنها پیرمرد را می­‌بینند که از بانک خارج می­‌شود. مردِ سفید پوش به احسان می­‌گوید: «برو پولِ آن پیرمرد را بدزد!» و دوباره شروع به قهقهه­‌های شیطانی می­‌کند.

احسان با اتّکا بر ایمانِ قوی­‌اَش دستِ رد به سینة مردِ سفیدپوش می­‌زند. امّا او همچنان اصرار می­‌کند. وقتی که متوجه می­‌شود احسان حاضر به دزدیدنِ پولِ پیرمرد نیست، خودش دست به کار می­‌شود. به طرف پیرمرد می­‌رود و او را به سمت خیابان هُل می­‌دهد. در این قسمت فیلم­بردار باید در حالی که دوربین را بر روی شانه­‌اَش گذاشته­‌است، از این طرف به آن طرف بدوند تا تصویر دارای تکان­‌های شدید شود و جذابیتِ فیلم بالا برود.

 پیرمرد با یک اُتوبوس که با سرعت در حالِ عبور است، برخورد می­‌کند و به­‌گونه­‌ای که اشکِ همة مخاطبان در بیاید به صورتِ مظلومانه­‌ای روی زمین می­‌افتد و می­‌میرد. در این هنگام مرد سفیدپوش به احسان می­‌گوید: «برو پولِ این پیرمردِ بدبخت را بردار تا در زندگی­‌اَت به خوشبختی برسی!» و مجدّداً شروع می‌کند به قهقهة شیطانی!

پیرمرد مُرده است و در این هنگام روحِ پیرمرد را می­‌بینیم که به طرف احسان می­‌آید. به آرامی یک آهنگِ عرفانی هم شروع به پخش شدن می­‌کند. روحِ پیرمرد از خودِ پیرمرد نورانی­تر است و این موضوع بر تأثیرگذاریِ فیلم می­‌اَفزاید. روحِ پیرمرد با حالتی پدرانه به احسان می­‌گوید: «نه! به حرفِ او گوش نده! او شیطان است و ما نباید به حرف‌های او گوش بدهیم».

مردِ سفیدپوش که شیطان بودنش دیگر لو رفته­‌است، یک چاقو از توی جیبش در می­‌آورد و تصمیم می­‌گیرد احسان را هم بکُشد. احسان با تعجب به شیطان نگاه می­‌کند و می­‌گوید: «امّا معلم دینی ما همیشه می­‌گفت که شیطان فقط انسان­ها را وسوسه می­‌کند و خودش نمی­‌تواند مستقیماً کاری انجام دهد».

روحِ پیرمرد با حالتِ آشفته به احسان نگاه می­‌کند و می­‌گوید: «دیگر برای این انتقادها دربارة فیلم، دیر شده­‌است، این فیلم خودش مشاور مذهبی دارد و بعید است آنها به این مسائل توجّه نکرده باشند. بیا این کتیبة جادویی را بگیر و به آینده برو». احسان فوراً با کتیبه­‌ای که پیرمرد به او می­‌دهد، به آینده می­‌رود و از شرّ شیطان خلاص می­‌شود.


4. خارجی- باغی زیبا و معنوی- روز (20 سال بعد)

احسان با یک حالتِ معنوی و متافیزیکی در میانة باغ پدیدار می­‌شود و متوجه می­‌گردد که به 20 سال بعد سفر کرده­‌است. در همین لحظه او روح پیرمرد و همسر پیرمرد را می­‌بیند که به صورتِ خیلی نورانی و معنوی زیرِ یک درخت نشسته­‌اند.

پیرمرد با دیدنِ احسان به او می­‌گوید: «بالاخره اومدی! مدت­‌ها بود که منتظرت بودم». پیرمرد سپس روحِ همسرش را به احسان معرفی می­‌کند و احسان می‌گوید که از آشنایی با روح همسر پیرمرد بسیار خوشبخت است.

پیرمرد می­‌گوید: «همسر من 20 سال است که در حالت کما است و نمی­‌تواند با من به بهشت بیاید و ما مجبوریم تا مُردنِ او منتظر بمانیم. می‌توانی کمکی به ما کنی؟» احسان که با دیدنِ وفاداری روح پیرمرد به همسرش بسیار مشعوف شده­‌است. می‌گوید: «بله! با کمالِ میل!»

پیرمرد به احسان می­‌گوید: «در این بیست سال من هرشب به خوابِ دوستان و اقوامم رفته­‌ام و از آنها خواسته­‌ام که همسرِ من را بکشند. امّا هیچ کدام از آنها تاکنون حاضر به این کار نشده­‌اند، چون آدم کُشی را گناه می­‌دانند. حالا از تو می­‌خواهم که یواشکی به بیمارستان بروی و با زدنِ دکمة دستگاهی که بالای سرِ همسرِ من است، همسرم را بکُشی». احسان ابتدا حاضر به این کار نمی­‌شود، امّا کارگردان به او توضیح می­‌دهد که این قسمت از فیلم­نامه، برداشتی آزاد از داستان حضرت خضر و حضرت موسی است و از لحاظِ شرعی هیچ ایرادی ندارد. به این ترتیب احسان راضی می­‌شود که همسر پیرمرد را بکشد.


5. داخلی- بیمارستان- شب

احسان با ترس و لرز وارد اتاقِ همسرِ پیرمرد می­‌شود و دکمة قطع شدنِ دستگاه را می­‌زند و او می­‌میرد. احسان پا به فرار می­‌گذارد. در این هنگام، نگهبان بیمارستان که او هم مردِ بسیار نورانی­‌ای است، احسان را در حال فرار می­‌بیند و با توجه به اینکه چشمِ برزخی دارد متوجه می­‌شود که احسان مرتکب قتل شده‌است. بنابراین فوراً احسان را دستگیر می­‌کند و در اولین فرصت به پلیس تحویل می­‌دهد.


6. داخلی- زندان- شب

احسان از میان یک تاریکیِ ترسناک و وحشتناک عبور می­‌کند و واردِ یکی از سلول­‌های زندان می­‌شود. در گوشة سلولِ زندان پیرمردی را می­‌بیند که تمام لباس‌هایش سفید است. او همان مردی است که 10 سالِ پیش جلوی مدرسه با احسان صحبت کرده­‌بود و می‌خواست احسان را با چاقو بکشد.

احسان: «ها! تویی! شیطان!!!»

مرد سفیدپوش: «نه من دیگر شیطان نیستم. بعد از اینکه تو با کتیبة جادویی به آینده سفر کردی، کارشناسانِ مذهبیِ فیلم متوجّه شدند که شیطان نمی­‌تواند مستقیماً کسی را بکُشد و تنها می­‌تواند دیگران را وسوسه کند. بنابراین تصمیم گرفتند که داستان را تغییر دهند و بگویند که من شیطان نبوده­‌ام و مثلاً یک آدمِ خیلی بد بوده­‌ام که خودش را به دروغ شیطان معرفی کرده‌است. پلیس­ها من را به خاطرِ قتل پیرمرد و ادعای شیطان بودن، دستگیر کردند و الآن 20 سال است که اینجا زندانی­ هستم».

در این هنگام ناگهان احسان و مردِ سفید پوش، روح پیرمرد و همسرِ او را می­‌بینند که دارند خوشحال و خندان به طرفِ بهشت می­‌روند. احسان پیرمرد را صدا می­‌زند و می­‌گوید: «من می‌خواهم با کتیبه به 20 سال پیش برگردم. چه کار باید کنم؟»

پیرمرد که طبقِ معمول بسیار نورانی است، سرش را به طرف احسان بر می­‌گرداند و می­‌گوید: «متأسفم! من یادم رفته بود به تو بگویم. با آن کتیبه پنج بار می‌شد در تاریخ سفر کرد که قبل از آنکه آن را به تو بدهم، چهار بارش صرفِ رفت و برگشتِ سفرِ زیارتیِ خودم و زنم به صدر اسلام شده­‌بود. واقعاً من را ببخش».

پیرمرد این را می­‌گوید و همراه با همسرش در هاله­‌ای از نور محو می­‌شود و به بهشت می­‌رود.

پایان.

 

در هنگامِ پخشِ این فیلم برایِ جذبِ مخاطبِ بیشتر، می­‌توان یک مسابقة پیامکی برگزار کرد که سؤالِ آن به این صورت است:

«به نظرِ شما در این فیلم هدفِ اصلیِ شیطان چه کسی است و از چه طریقی شیطان می­‌خواهد بر او مسلّط شود؟

1. مرد سفید پوش- از طریق سفید بودن لباس­‌هایش

2. احسان- از طریق دوستان ناباب در مدرسه

3. پیرمرد- از طریقِ رفتن به بهشت

4. کارگردان- از طریقِ ساختنِ فیلم­‌های خیلی خیلی معنوی و نورانی

لطفاً شمارة گزینة مورد نظرتان را برای ما پیامک کنید تا از جوایزِ معنویِ ما بهره­‌مند شوید!»

چه شبی هم شده‌است!

به پیشگاه مولاعلی


شب قدر است و خدایا چه شبی هم شده‌است

رمضان است، ولی مثل مُحرّم شده‌است


چه کسی رفته که با رفتن او قلب زمین

زخم برداشته و تشنه ی مرهم شده‌است؟


چه کسی رفته از این شهر که با رفتن او

کوفه دلگیرترین نقطه ی عالم شده‌است؟


چه کسی رفته که تقویم، نشسته‌ست به سوگ

چه کسی رفته که شهر آینه ی غم شده‌است؟


به چه امّید بیایند ملائک به زمین

عرش، خود خانه ی یک روح معظّم شده‌است


شب قدر است و کسی قدر علی را نشناخت

شب قدر است و خدایا چه شبی هم شده‌است!


رمضان 1390