اُفتادم و دیدم کسی دور و بَرَم نیست
بر شانه هایم ردّی از بال و پَرَم نیست
دیدم از آن جمعی که بر من سجده می کرد
حتّی یکی شان روبروی ِ بسترم نیست
من اِمپراتورم! عجب تختی! چه تاجی!
فرمانبری در کشور ِ پهناورم نیست
آن میوه ی ممنوعه بار ِ اوّلم بود
امّا خدا فهمید بار ِ آخرم نیست
بعد از هبوطم جز دریغ و درد و حسرت
یک جمله هم در صفحه های ِ دفترم نیست
هر روز زخمی تازه می اُفتد به جانم
دیگر سلاحی در میان ِ سنگرم نیست
آواره ام... آواره ی کوه و بیابان...
دیگر هوای ِ سیب خوردن در سَرَم نیست!
اواسط ِ سال ِ 89
{اصلاح شد}
من به گرد ِ پای ِ تو نمی رسم
منتظر نمان. برو! نمی رسم
یک قدم نرفته می خورم زمین
پس به قهرمان ِ دو نمی رسم
... این موبایل هم که خط نمی دهد
گوش کن ... الو ... الو ... نمی رسم
داس ِ ماه ِ نو و مزرع ِ فلک
نه! ... به دوره ی درو نمی رسم
یا بیا و با خودت مرا ببر
یا قبول کن به تو نمی رسم
گیر کرده ام میان ِ برف ها
تا شروع ِ سال ِ نو نمی رسم
پای ِ هفت سین نشسته ای ... بخند!
پنج ... چار ... سه ... دو ... نمی رسم
در یکی از جلسات ِ عصر ِ ترانه ی فرهنگسرای ِ رازی، از من پرسیدند: "چند وقت است شعر می گویی؟" (فکر کنم آقای کاکایی پرسید)، جواب دادم: "از بچگی"
بعداً که به حرفم فکر کردم دیدم عجب حرف ِ گُنده ای زده اَم.چقدر خودم را بزرگ تصوّر کرده ام. نه قبول نیست.
پارسال وقتی لب تاپ ِ تاچ اِسکرین ِ آرش (یکی از هم اُتاقی هایم) را دیدم گفتم: " منم وقتی بزرگ شدم یه دونه از اینا می خرم" این جوریش را ترجیح می دهم.
این بار اگر کسی از من بپرسد: "چند وقت است شعر می گویی؟" می گویم :"تا شعر چی باشه!"
مثلاً این را در دوران ِ ابتدایی سرودم:
در وقت ِ غذا مزن حرف / فقط غذاتو بکن صرف!
یکشنبه ی این هفته به "حلقه ی رندان" رفتم و شعر ِ "ترافیک" را خواندم. در بازگشت یاد ِ یکی از دوستان ِ هم دانشکده ای (صدرا جزایری) اُفتادم که خواسته بود با "دو نقطه دی" شعر بگویم. رباعیّات ِ زیر در راه سروده شد:
دیوانه و نق نقو و غمگین بودی
معجونی از این مُدل عناوین بودی
با قلب ِ پر از غصّه ی من ای دنیا
ای کاش دو نقطه دی تر از این بودی
از بس که به چشم ِ تان ارادت داریم
با غربت ِ روزگار نسبت داریم
ما وارث ِ یک قلب ِ پر از اندوهیم
هر چند دو نقطه دی به صورت داریم
کمتر ز ِ غم و غصّه و ماتم بنویس
یک خُرده ز خنده ات برایم بنویس
اینباکس ِ دلم مال ِ تو! امّا لطفاً
ایمیل زدی دو نقطه دی هم بنویس
با همین شعرها که می گویم
می شود تازه، باز داغ ِ دلم
می شوم خسته از زمین و زمان
می روم باز هم سراغ ِ دلم
مثل ِ فنجان ِ کوچکی از چای
که مگس رفته توش اُفتاده
مدّتی می شود که می بینم
دلم از رنگ و روش اُفتاده
آدمی آبروش خیلی بود
کاش قدری اعاده اش بکند
زندگی را گرفته در بر تنگ
لااقل استفاده اش بکند
شده نقش ِ کتک خور ِ قصّه
کاش این فیلم را رها بکند،
فیلم نامه نویس ِ خود باشد
برود سینما صفا بکند!
شده سرباز ِ بازی ِ شاهان
کاش شطرنج را به هم بزند
صبح بعد از نماز، یک ساعت
جلوی ِ خانه اش قدم بزند
به همین روزگار ِ تو خالی
شادمانست و معترض نشده
فکر کرده که زندگی یعنی
دو سه تا نسل ِ منقرض نشده
کاشکی یک نفر به من می گفت
می رود آدمی به سوی ِ کجا؟
او که اینقدر گشته سردرگم،
در سرش هست آرزوی ِ کجا؟
...
و خلاصه اینکه حرف ِ دلم
مدتی از فروش افتاده
مثل ِ فنجانِ کوچکی از چای
که مگس رفته توش اُفتاده
تیر 89
شنبه ی گذشته وقتی از جلسه ی نقد ِ شعر ِ فرهنگسرای ِ رازی برمی گشتم، داخل ِ اتوبوس -در آن ازدحام و درهم تنیدگی- یک کتاب ِ شعر دستم بود و داشتم می خواندم. بغل دستی ام پرسید:
- آقا این شعر خوندن به چه دردی می خوره؟ فایدش چیه؟!!
سریع شروع کردم و افکارم را در ذهنم مرور کردم و جمله هایی را در گلویم جلو و عقب کردم تا پاسخی بدهم. امّا هر چه زور زدم چیز ِ درست و حسابی ای به ذهنم نرسید. هیچ چیزی نگفتم و به شعر خواندم ادامه دادم. نه خانی آمده و نه خانی رفته...
این هفته بعد از این که جلسه ی نقد شعر تمام شد، ماجرا را برای ِ استاد میرشکّاک تعریف کردم و گفتم یک نفر از من چنین سوالی کرده و پاسخی برایش نداشته ام. سریع گفت:
جوابش اینه.هر موجودی چیزی مصرف می کند و نتیجه ای می دهد. گاو یونجه می خورد و شیر می دهد، زنبورعسل شهد می نوشد و عسل می دهد و الخ. آدمیزاد چیزی که مصرف می کند را به "معقول" تبدیل می کند. و نهایت ِ یک آدم وقتیست که تمام ِ وجودش را بتواند به کلمات تبدیل کند...
چارشنبه ای که گذشت، جشن ِ ورودی های ِ دانشکده ی مان بود و از آنجایی که "من آنم که رستم بود پهلوان!" قرار شد مشاعره ی طنزی برگزار کنیم و در آن چهار نفر مثل ِ برنامه ی "به تماشا سوگند" پشت ِ میز بنشینند و مشاعره کنند. اشعاری که در ادامه می آید ماده ی اولیه ای است که برای ِ این برنامه سرودم.
قسمت ِ مشاعره ی حرفی:
نفر ِ اول:
ای ذرّه ی بنیادی، در دام ِ تو افتادم
ای هیگز تو شیرینی، من وارث ِ فرهادم
نفر ِ دوم:
مادّه ی تاریک ِ دوست، حلقه ی دام ِ بلاست
هر که رود گرد ِ مُند، فارغ از این ماجراست
نفر ِ سوم:
تو را با اینکه دوری دوست دارم
تو را مانند ِ قوری دوست دارم
نفر ِ چهارم:
مستی نه از پیاله، نه از خم شروع شد
از امتحان ِ درس ِ کوانتم شروع شد
نفر ِ اول:
ای ذرّه ی بنیادی، من دوسِت دارم خیلی
ای هیگز منم مجنون، ای هیگز تویی لیلی
مجری: با دال باید بگویید، نه الف
نفر ِ اول:
ای ذرّه ی بنیادی، من عاشق ِ چشماتم
ای هیگز در این شطرنج، من کیش نشده ماتم
مجری: گفتم با دال باید بگویید، نه الف
نفر ِ اول:
ای ذرّه ی بنیادی، از زلف ِ تو من مستم
ای هیگز بیا لطفاً، من منتظرت هستم
مجری: خُب شما باید با دال می گفتید و نتوانستید. امتیاز ِ منفی به شما تعلّق می گیرد. نفر ِ بعد لطفاً با دال
نفر ِ دوم:
دارم به انتهای ِ جهان فکر می کنم
وقتی که ابتدای ِ جهان نیست جای ِ من
نفر ِ سوم:
نمی دانم چرا بر روی ِ کتری
همیشه بار ِ سنگینی ست قوری
نفر ِ چهارم:
یا راهی ِ سِرنم بکن اُستاد
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
نفر ِ اوّل:
ای ذرّه ی بنیادی، بنیاد ِ مرا کندی
ای هیگز نمایان شو. از روی ِ خردمندی
مجری: شما ظاهراً سوزن ِ تان هنوز گیر کرده، نفر ِ بعد لطفاً با میم بگوید
نفر ِ دوم:
من که امروز قوی پنجه و نیرومندم
من همان جرم ِ درخشان ِ تو در وی-بَند َم
قسمت ِ مشاعره ی موضوعی:
نسبیت:
چه خوش گفت روزی به دانشجویش/ یکی از بزرگان ِ نسبیتی
برو درس ِ نسبیتت را بخوان/ گر از دوستداران ِ نسبیتی
ریاضی یک:
مواظب باش یه روزی مفتی مفتی
توی ِ درس ِ ریاضی یک نیفتی
دلتای ِ دیراک:
ز ِ بس بی ترس و بی باکی تو ای دل/ برای ِ من خطرناکی تو ای دل
همیشه صفر و یک آن بی نهایت/ مگر دلتای ِ دیراکی تو ای دل
پا نوشت:
فیزیک نابلد ها لابد می پرسند هیگز چیست؟ کوانتم چیست؟ مُند چیست؟ دلتای ِ دیراک چیست؟ و الخ. از آنجایی که فعلا دل و دماغ ِ کلمه ها و ترکیب های ِ تازه نوشتن را ندارم به همین قدر بسنده کنید: اینها چند اصطلاحند در علوم ِ طبیعی! ت
به کجا می روی؟ ترافیکست
راه تا مولوی ترافیکست
مولوی شاعرست پس آنجا
قدر ِ صد مثنوی ترافیکست
هر که تهران نشین شود اجرش
هدیه ای معنوی - ترافیک- است
می روی توی ِ هر اتوبانی
باخبر می شوی ترافیکست
عدّه ای گفته اند همّت از
دوره ی پهلوی ترافیکست
این فقط ماجرای ِ ایران نیست
هر کجا می روی ترافیکست
اغلب ِ شهرها در آمریکا،
انگلیس، شوروی ترافیکست
علت ِ کلّ ِ مشکلات ِ بشر
احتمال ِ قوی ترافیکست
(علت ِ اولش مشخص نیست
علت ِ ثانوی ترافیکست)
این طرف می روی ترافیکست
آن طرف می روی ترافیکست
برو شاعر ز ِ شهر بیرون تا
بعد از این نشنوی ترافیکست!
شهریور 89
ماه ِ سپتامبر، چین، اتاق ِ تنهایی
بغلم کرده بود داغ ِ تنهایی
ماه ِ سپتامبر، چین، سکوت ِ بعد از ظهر
من ِ ولگرد و کوچه باغ ِ تنهایی
مثل ِ دیروز و روزهای ِ قبل از آن
باز می افتد اتّفاق ِ تنهایی
چای، من، بغض، در، نبودنت، دیوار
می روم باز هم سراغ ِ تنهایی
باز هم درد، گریه، غم، دعا، نفرین
بشود کور کاش اُجاق ِ تنهایی
هیچ حرفی نمانده... والسلام...{امضا}
ماه ِ سپتامبر، چین، اتاق ِ تنهایی
درسی برای ِ ترم ِ جدید در دانشکده ی مان ارائه می شود به نام ِ «مکانیک ِ سیّالات». صحبت هایی درباره اش با برخی دوستان کرده بودم و ذهنم را خیلی به خودش مشغول کرده بود (از اتاق ِ فرمان می گویند، علاوه بر مشغول کردن، من را تحت ِ فشار هم گذاشته بود) خلاصه شعر ِ زیر، بامداد ِ دیروز به این دلایل سروده شد.
همه جا تخته نرد ِ سیّالات! / جفت شیش و نبرد ِ سیّالات!
گاه در جوی ِ آب، روی ِ زمین / گاه بالای ِ نرده، سیّالات
هرکجا می رویم می بینیم / سفره ای پهن کرده سیّالات
داخل ِ خانه ها کشیده شده / لوله ی گرم و سرد ِ سیّالات
همه جا لوله ها جدا هستند! / علّتش: «اصل ِ طرد ِ سیّالات»
یک طرف هست بخش ِ زن ها و / آن طرف بخش ِ مرد ِ سیّالات
می کند کارهای ِ بسیاری / غالباً پشت ِ پرده، سیّالات
مثلاً توی ِ آش می ریزند / چند پیمانه گرد ِ سیّالات
تازگی به «حباب» می گویند / عدّه ای «بالگرد ِ سیّالات»
راستی! شک نکن که از سیلی ست / سرخی ِ روی ِ زرد ِ سیّالات
چه کسی گفته است صبحانه / می خورد نان و اَرده سیّالات
فقر پیداست توی ِ چشمان ِ / پسر ِ دوره گرد ِ سیّالات
البته راضی اند معمولاً / همه از کارکرد ِ سیّالات
بوده خدمتگذار ِ این ملّت / واقعاً کار کرده سیّالات!
بعد ِ مرگش، سیاه می پوشیم / همه در «سالگرد ِ سیّالات»
گرچه پیوسته اند. باید گفت: / «مخلص ِ فرد فرد ِ سیّالات!»
قبل ِ من هیچ شاعری نسرود / شعر با رویکرد ِ سیّالات!
البته شعر ِ من نخواهد خورد / هیچ موقع به درد ِ سیّالات
13 شهریور 89
دلی دارم که بیمارست، حرفت را نمی فهمد
تو این حرفت دل آزارست، حرفت را نمی فهمد
صدایش می زنی امّا نمی آید از او پاسخ
گمانم زیر ِ آوارست، حرفت را نمی فهمد
تمام ِ حرف هایت را به او گفتم ولی دیدم
که او آنسوی ِ دیوارست، حرفت را نمی فهمد
خودم هم خوب علّت را نمی دانم ولی گویا
دلم جایی گرفتارست، حرفت را نمی فهمد
تو گویا حکم ِ آزادی برای ِ قلبم آوردی
ولی او بر سر ِ دارست، حرفت را نمی فهمد