.

.

.

.

پا توی کفش مولوی

با اجازه از جناب مولوی
می‌کنم پا توی کفش مثنوی


حرف نی را بار‌ها بشنیده‌ای
در کتاب درسی‌ات هم دیده‌ای 


حال بشنو حرف این غم‌دیده را
این جراحت جای مرهم دیده را


بشنو از من چون حکایت می‌کنم
تازه خیلی هم رعایت می‌کنم


کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
مرد و زن هرهر به من خندیده‌اند


هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
می‌شود اصلش همه دلبستگی‌ش


من ولی چون دور از اصلم شدم
در میان میوه‌ها شلغم شدم


من به هر جمعیتی نالان شدم

مدتی شاگردِ بقالان شدم


من حدیث راه پرخون می‌کنم
شاخ‌بازی پیش مجنون می‌کنم


مرهم این هوش جز بی‌هوش نیست
راستی بی‌هوش اصلاً کوش؟ نیست!


در غم من روزها بیگاه شد
هر وزیری آمد استیضاح شد


روزها گر رفت، گو رو، باک نیست
تو بمان، ماندن که وحشتناک نیست


هرکسی در چشم دریا شد کِنِف
می‌شود از رود بودن منصرف


این‌چنین من برکه‌ای تنها شدم
بی‌خیال راه رفتن‌ها شدم


پس تو هم اصلاً مرا ول کن، رفیق
برکه‌ام، این آب را گل کن، رفیق


تو ز دریایی و دریا می‌روی
راست باشی تا ثریا می‌روی


گرچه من را کرده دنیا آش و لاش
بی‌خیال من، تو اقیانوس باش


در دعاهایت ز من هم یاد کن
با چنین کاری دلم را شاد کن


گرچه محتاج دعا هستیم ما
خود دعاگوی شما هستیم ما


چون که یابد زود پخته حالِ خام
پس سخن کوتاه باید، والسلام


مهر 1390


-همین مطلب در سایت دفتر طنز:

http://www.daftaretanz.com/fa/content/366/default.aspx


پی‌نوشت: با تشکر از ابوذر تمسکی ِ عزیز که باعث ِ سرودن ِ این مثنوی شد :)