روزگار


روز اول بی‌هوا قلب مرا دزدید و رفت

روز دوم آمد و اسم مرا پرسید و رفت


روز سوم آخ! خالی هم کنار لب گذاشت 

دانه‌ی دیوانگی را در دلم پاشید و رفت


روز چارم دانه‌اش گل داد و او با زیرکی

آن غزل را از لبم نه از نگاهم چید و رفت


با لباس قهوه‌ای آن روز فالم را گرفت

خویش را در چشم‌های بی‌قرارم دید و رفت


فیل را هم این بلا از پا می‌اندازد خدا !

هی لب فنجان خود را پیش من بوسید و رفت


او که طرز خنده‌اش خانه خرابم کرده بود

با تبسم حال اهل خانه را پرسید و رفت


تا بچرخانم دلش را نذرها کردم ولی

جای دل، از بخت بد، دلبر خودش چرخید و رفت


زیر باران راه رفتن، گفت می‌چسبد چقدر!

با همین حالش به من حال دعا بخشید و رفت


استجابت شد چه بارانی گرفت آن‌شب ولی

بی‌ من او بارانیش را پا شد و پوشید و رفت


روز آخر بی‌دعا بی‌ابر هم باران گرفت

دید اشکم را نمی‌دانم چرا خندید و رفت



آهوی تهرانی


می‌گریزی از من و دائم عاشقت را می‌دهی بازی

می‌شوی آهوی تهرانی، می‌شوم صیاد شیرازی


فتح دنیا کار آن چشم است، خون دل‌ها کار آن ابرو

هر لبت یک ارتش سرخ است گیسوانت لشگر نازی


بس که خواندی «لیلی و مجنون» جَوّ ابیاتم «نظامی» شد

می‌خورد یک راست بر قلبم از نگاهت تیر طنازی


وقت رفتن چهره‌ی شادت حالت ناباوری دارد

مثل بغض دختر سرهنگ در شب پایان سربازی


در صدایت مثنوی لرزید تا گذشت از روبروی ما

با نگاهی تند و پر معنا، یک بسیجی با موتور گازی


ناخنت را می‌خوری آرام پلکهایت می‌خورد بر هم

عاشق آن شرم و تشویشم پیش من خود را که می‌بازی


عکسی از لبخند مخصوصت با سری پایین فرستادم

مادرم راضی شد و حالا مانده بابایت شود راضی


در کلاس از وزن می‌پرسی، با صدایت می‌پرم تا ابر

آخرش شاعر نخواهی شد پیش این استاد پروازی


طبع بازیگوش من دارد می‌دود دنبال تو در دشت

می‌پرم از بیت پایانی بازهم در بیت آغازی


می‌گریزی از من و دائم عاشقت را می‌دهی بازی

می‌شوی آهوی تهرانی، می‌شوم صیاد شیرازی ...


حیرانی


کی با جوهر میتونه ماهو به دفتر بیاره؟

نظمی از بیت دو ابروی تو بهتر بیاره؟


دختر شاه پریون رو به یوسف که بدن

میشه حتما مث تو اگه یه دختر بیاره


تو چشات یه قطره اشکه، نه میوفته نه میره

می‌خواد انگاری که حرص گونه تو در بیاره


در اومد از زیر روسری موهات، یه کم بشین

فرشچیان می خواد قلم مویی ظریف تر بیاره 


وقتی لبخند می‌شینه با شرم شرقی رو لبات

شیخ اشراقو میگم دوات و دفتر بیاره


بذاره نقطه‌ای مشکی روی صفحه‌ای ‌سفید

از دل خال تو راز خلقتو در بیاره


کاش میشد داوینچی برگرده و پهلوی مسیح

ملکوت چشماتو به شام آخر بیاره


میکلانژ برای تندیس تو، خوش تراش من!

فقط از کوه المپ می تونه مرمر بیاره


تو باید تنها باشی، اونی که بخواد بگیردت

با کدوم قباله محشرو به محضر بیاره؟


فکر کنم فرشته هم دلش داره پر میکشه

که بشه یه شب برای بالشت پر بیاره


کی داره آب می‌زنه کوچه رو پیش قدمات؟

آب چیه! بهش بگید گلاب قمصر بیاره


وای اگه زلفو یه روز دست نسیم بدی، ببین

چه دماری از دلای شاعرا در بیاره


هـ دو چشم


هـ دو چشم

"هـ دو چشم" مجموعه شعرهای عاشقانه و آزاد من است

که توسط انتشارات  فصل پنجم (۶۶۹۰۹۸۴۷) منتشر شد.

این کتاب در تهران در انتشارات ققنوس و کتابفروشی خانه شاعران نیز موجود است

دوستان شهرستانی هم احتمالا باید از نمایشگاه کتاب تهیه کنند

یا با شماره فوق به فصل پنجم سفارش دهند

اینهم غزلی از این مجموعه:

 

گوشه‌ی ابرو که با چشمت تبانی می‌کند
این دل خاموش را آتش فشانی می‌کند

عاشقت نصف جهان هستند، اما آخرش
لهجه‌ات آن نصفه را هم اصفهانی می‌کند

چای را بی پولکی خوردن صفا دارد، اگر
حبه قندی مثل تو شیرین زبانی می‌کند

گاه می‌خواهد قلم در شعر تصویرت کند
عفو کن او را اگر گاهی جوانی می‌کند

روی زردی دارم اما کس نمی‌داند درست
آنچه با من عطر شالی ارغوانی می‌کند

عاشق چشمت شدم، فرقی ندارد بعد از این
مهربانی می‌کند، نامهربانی می‌کند

ماه من! شعرم زمینی بود اما آخرش
عشق تو یک روز ما را آسمانی می‌کند

 

روح قبرستان



رد نشو از میان قبرستان، مرده‌ها را تو بی‌قرار نکن
چادرت را به روی خاک نکش، روحشان را جریحه دار نکن

از قدمهای نرم تو بر خاک، تنشان توی قبر می‌لرزد
دست بر سنگها نزن بانو! به تب و لرزشان دچار نکن

عطر تو بوی زندگی دارد خطر جان گرفتگی دارد
مرده‌ها خوابشان زمستانی است، زودتر از خدا، بهار نکن

دلبری را به بید یاد نده، گوشه‌ی زلف را به باد نده
جان من! جان من به مو بند است قبض روح مرا دوبار نکن

عینک دودیت پر از معناست، چهره‌ات با خسوف هم زیباست
پشت آن تاج گل نشو پنهان، ماه من! با گل استتار نکن

ظرف حلوا به دست می‌آیم، چای و خرما به دست می‌آیم
روح دیدی مگر که جا خوردی؟ روح من! از خودت فرار نکن
 
به خودش هی امید داده کسی روبروی تو ایستاده کسی
به سلامش بیا جواب بده، مرد را پیش مرده خوار نکن

باز کن لب که وقت خیرات است ذکر، شادی روح اموات است
زندگان هم نگاهشان به تو است، شکر و قند احتکار نکن 

در نگاهت غرور می‌بینم اینقدر بد نباش شیرینم!
سوی فرهاد هم نگاهی کن خسروان را فقط شکار نکن

دل به چشم تو باختم اما، با غرور تو ساختم اما
آه مظلوم دردسر دارد سر این یک قلم قمار نکن

روز من هم شبی به سر برسد، صبح شاید به تو خبر برسد
«تا توانی دلی بدست آور» اعتمادی به روزگار نکن

شعرِ بر روی سنگ را دیدی؟ قبر کن با کلنگ را دیدی؟
چشم روشن! دو روز دنیا را پیش چشمم بیا و تار نکن


کار دستی



تیزی گوشه‌های ابرویت
پیچ و تاب قشنگ گیسویت
آن دوتا چشم ماجراجویت
این صدای خوش النگویت
                             آخرش کار می‌دهد دستم

ناز لبخندهای شیرینت
طرح آن دامن پر از چینت
«هـ» دو چشم پلاک ماشینت
شیطنت در تلفظ شینت
                              آخرش کار می‌دهد دستم

گیسوانت قشنگی شب توست
صبح در روشنای غبغب توست
ماه از پیروان مذهب توست
رنگ خالی که گوشه لب توست
                             آخرش کار می‌دهد دستم

شرم در لرزش صدای تو
برق انگشتر طلای تو
تقّ و تقِّ صدای پای تو
ناز و شیرینی ادای تو
                             آخرش کار می‌دهد دستم

حال پر رمز و مبهمی داری
اخم و لبخند درهمی داری
پشت آرامشت غمی داری
اینکه با شعر عالمی داری
                             آخرش کار می‌دهد دستم

کرده‌اند از اداره‌ام بیرون
به زمین و زمان شدم مدیون
کوچه گردم دوباره چون مجنون
دیدی آخر!... نگفتمت خاتون!
                             آخرش کار می‌دهی دستم



مناجات

خالق من! چه زنده‌ام با تو مثل ماهی میان یک دریا
ای بزرگی که می‌شوی نزدیک تا که لمست کنند کوچک‌ها

تو خدایی ولی نه دور از دست، خانه داری ولی نه در بن بست
می‌شود هم در آسمان دیدت، هم میان سکوت یک صحرا

این توئی با تبسم مادر لقمه‌ی عشق می‌دهی دستم
در نگاهش توئی که می‌خندی، تا به من آب می‌دهد بابا

فخر کردی که خالقم هستی، از توام پس تو عاشقم هستی
آفریدی که وا کنی یک روز رو به این عشق پاک چشمم را

ساعت هجرتم به میخانه، مبدا حیرت ملائک شد
خوانده‌ام پای جام تو یارب! چارده دوره «عَلَّمَ الاَسماء»

این که هی کوه می‌کنم هر روز ، از همان نام‌های شیرین است
این که مجنونم، از همان عطر است که تو دادی به گیسوی لیلا

آمدی با صدای پیغمبر، تیغ در دست دیدمت خیبر
در گلوی که خون تو گل کرد؟ چه خبر بود ظهر عاشورا؟

این دل از آن شبی مسلمان شد که رخ یوسفت نمایان شد
چشم او دید و گفت: «اَسلَمنا» خال او دید و گفت: «آمَنّا»

نام تو می‌کند مرا آرام، ربِّ  یا ذالجلال و الاکرام !
هر چه زیباست از تو نور گرفت هر چه عشق است از تو شد پیدا

بانوی قشم


حتی میان این همه زیبای بندری

بانوی خوب قشم تو یک چیز دیگری


اینجا همیشه منظره بر عکس قصه‌هاست

دریا پر از مسافر و ساحل پر از پری


از چشم من تکی تو، ولی خوش قیافه‌اند 

این دختران سبزه هم از چشم خواهری


حس می‌کنم دوباره تو را، یا من آنورم

یا اینکه تو گذشته‌ای از آب و اینوری


بین من و جزیره گرمی که شهر توست

مانند خواب از سر امواج می‌پری


تا پلک می‌زنم به هم از راه می‌رسی

تا پلک می‌زنی به هم از حال می‌بری


خالت سیاه تر شده بر روی گونه‌هات

ماهت قشنگ تر شده در قاب روسری


من «یا لطیف» گفتم و با من نسیم گفت

ـ با دیدن شکوه تو ـ «الله اکبر»ی


در پای تو مگر صدف از خاک بر نخاست

بیخود نگفته‌ام به تو بانو! که محشری


اشعار من اگر تو بخوانی شنیدنی است

زیبای من بخوان! همه را که تو از بری


بندر عباس - زمستان 88

دردانه‌ی جلفا


چه عشق نفسگیر و عجب حال خرابی

دردانه‌ی جلفا ! برسان پیک شرابی


هم کیش تو هستم من از آن لحظه که دیدم

یک بوسه در آیین تو دارد چه ثوابی


انجیلت از این روز ببین آیه ندارد :

زیر پل خواجو، من و یار و لب آبی


در من متجلی شده روح القدسی مست 

امشب نکند مریم من! زود بخوابی


مرغی به قفس اینهمه مظلوم ندیدم

چون زلف چلیپای تو در پشت حجابی


هم درد من و عاشق دریا شده، هر کس

یک بار تو را دیده در آن دامن آبی


جز رفتن و هرگز نرسیدن به تو دیگر

سیراب ندیدم بکند هیچ سرابی


جای سرِ انگشت من، افسوس! نسیمی

انداخته در حلقه‌ی گیسوی تو تابی


با شب چه کند سینه‌ی این برکه بی تاب

وقتی که تو  اِی ماه! نخواهی که بتابی 


راهب شده‌ام گوشه‌ی محراب دو ابروت

اما نرسید از ملکوت تو جوابی


امروز ندیدی دل آیینه‌اییم را

یک روز بیاید که بگردی و نیابی


باید بروم

1 - نقد کوتاهی را مهدی تقی نژاد عزیز بر مجموعه از آهو تا کبوتر نوشته اند که می توانید آنرا در وبلاگ ایشان و یا در مقالات سایت شاعران پارسی زبان بخوانید. این کتاب را دوستان اصفهانی  می توانند از کتابفروشی ثامن الائمه (چهارباغ خواجو) و سایر دوستان عزیز از انتشارات آرام دل (تهران 66971697) تهیه فرمایند.


2 - همچنین مربع ترکیبی متناسب با ولادت پیامبر رحمت، قبلا در این پست گذاشته ام . (شعر پیامبر ص)


3 - و اما غزل:


وقت آن شد که دلم را بِگُذارم بروم

با تو او را تک و تنها بگذارم بروم


به کجا می‌شود از معرکه‌ی عشق گریخت

گیرم امروز از اینجا بگذارم بروم


سرنوشت من مجنون هم از اول این بود

سر دیوانه به صحرا بگذارم بروم


با جنون قلم و لرزش دستم چه کنم

فرض کن روی دلم پا بگذارم بروم


از تمنای لبت با عطشی آمده‌ام

قایقم را لب دریا بگذارم بروم


سالها گوشه‌ی چشم تو بلا تکلیفم

یا بفرما نظری یا بگذارم بروم


من تو را با خود زیبای تو در آینه‌ات

بهتر آنست که تنها بگذارم بروم


همه‌ی سهم من از عشق همین شد که گلی،

گوشه‌ی خاطره‌ات جا بگذارم بروم


چه می‌آید به تو

تقدیم به یار زیبای غایب از نظر


آسمانم! چشم بارانی چه می‌آید به تو

ناخدایم! روح توفانی چه می‌آید به تو


آن نگاه زیر چشمی با وقارت می‌کند

به! که آن لبخند پنهانی چه می‌آید به تو


حرکت آن خال مشکی با تکان‌های لبت

تا که شب «والیل» می‌خوانی چه می‌آید به تو


اخم کن آخر نمی‌دانی که وقتی ابرویت 

چین می‌اندازد به پیشانی، چه می‌آید به تو


موی مجنون، ریش درویشی چه می‌آید به من

این لباس سبز روحانی چه می‌آید به تو


بی‌قرارِ رفتنی، موجی بزن دریای من!

گرچه آرامی، پریشانی چه می‌آید به تو


قیصرِ رومی حجازی! آن عبور با شکوه

با سواران خراسانی چه می‌آید به تو


خال تو آن نقطه‌ی پایان دفترهای ماست

خال در این بیت پایانی چه می‌آید به تو


-------------------------------------------------------------------------------------------------


به دوست و برادر عزیزم   "محمدرضای عجم"  

و شعرهای متفاوت و پرتصویرش

گردش


دوباره چرخ می‌زنم شبیه یک الکترون

مسافرم و می‌روم دوبی، ونیز، لاهه، بُن


چه حالت شناوری گرفته حرکت زمین

درست مثل بازی ستاره‌های بارسلون


کسی درون دست خود گرفته هر چه داشتیم

و بعد دست می‌زند برای شیرجه بوفون


درست پیش چشم پاپ، درون شعله‌های رم

کباب می‌شود مسیح و دست می‌زند نرون


بریده شد هزار کاج به جرم عید ژانویه

و کنده شد هزار گور کنار خانه‌ی شارون


به کوه یخ رسیده‌ها، نشسته، گوش می‌دهند

زمان غرق تایتانیک به قطعه سِلِن دیون 


شدیم صید تورها و ماهی بلورها

اسیر قوطی و فلز، شبیه ماهیان تن


گریختیم با هم از نگاه بی فروغ هم 

به گوشه‌‌های یک پاساژ به سایه‌های یک مزون


به آیه‌های اسکناس، به کوچه‌های الکلی

به تابلوهای رستوران، به خط روشن نئون


به غرب وحشی قشنگ، به قصه‌های صلح و جنگ

به حقه‌های تام کروز به چهره‌ی آلن دولون


به اعتبار شیخ‌ها دوباره سرکشیده‌ایم

شراب را سبو سبو و نفت را گالن گالن


چقدر خسته‌‌ام از این دو فعل زشت لعنتی

چه سخت بسته‌اندمان به حلقه‌ی بکن نکن


از آسمان فراریم و فکر می‌کنم شبی

مرا ببلعد آخرش شکاف لایه اوزون


رسید روبروی من، دلم دوباره باغ شد 

لبان سرخ و کوچکش که باز شد شبیه غُنـ


ـچه. کُند می‌شود سفر، چه سخت می‌شود عبور

برای آدمی اسیر میان آهن و بتن


از این مسیر پر خطر اگر توهم رسیده‌ای

به بیت سجده دارِ من، ... به نام عشق سجده کن


یگانه


نه فقط خنده‌ی شیرین و تکی داری تو

اخم‌های تُرُش و با نمکی داری تو


چقدر ناز و قشنگ است صدایت، نکند

در ته حنجره‌ات نی‌لبکی داری تو


با دلی گرم رسیدم به تو اما افسوس

از بد حادثه، طبع خنکی داری تو


می‌فرستی پی سیبم سر شاخی یک روز

روز دیگر هوس شاپرکی داری تو


ساده بودم چه کنم من که نمی‌دانستم

پشت این ناز و اداها کلکی داری تو


کار چشمان تو این بود که بازی بدهند

وسط عشق چه چرخ وفلکی داری تو!


اینهم از بخت بد این دل پر زخم من است

که در آهنگ صدایت نمکی داری تو


خوب شد در گذر عشق تو دیوانه شدم

این وسط حداقل شاعرکی داری تو


خبری از دل آواره ی من آورده ست

گوشه‌ی باغت اگر قاصدکی داری تو


باور نمی‌کنی؟  به خدا !  عاشقت شدیم!؟

اول محرمی یاد امام غریب تر از حسین خودمان افتادم حاصلش این شد



لطفی کن و نپرس چرا عاشقت شدیم؟
حتما دلیل داشت که ما عاشقت شدیم

در حیرتم که عشق از آثار دیدن است 
ما کورها ندیده چرا عاشقت شدیم؟

اثبات می‌کنیم؛ بفرما ! قسم که هست
باور نمی کنی؟ به خدا ! عاشقت شدیم!؟

کی عاشقت شدیم فراموشمان شده 
بابا ! مهم که نیست کجا عاشقت شدیم

گفتند پشت ابری و ما خوش خیال‌ها
چون کودکان سر به هوا عاشقت شدیم

دیدیم سخت بود کمی لایقت شویم
رفتیم و با دو بند دعا عاشقت شدیم

قبلا برای عشق مجوز گرفته‌ایم
با اذن نایبان شما عاشقت شدیم

یک ذره عقل هم که خدا لطف کرده بود
کردیم نذر عشق تو تا عاشقت شدیم

بی اعتنا به میل تو و آبروی تو
گفتیم مثل شاه و گدا عاشقت شدیم

این میوه‌ها رسیده و یاران گرسنه‌اند
اینجا که کوفه نیست، بیا ! عاشقت شدیم


عجب گلی


 
قطارِ خطّ لبت راهی سمرقند است
بلیت یک سره‌ از اصفهان بگو چند است؟

عجب گلی زده‌ای باز گوشه‌ی مویت
تو ای همیشه برنده! شماره‌ات چند است؟

به توپ گرد دلم باز دست رد نزنی
مگر «نود» تو ندیدی عزیز من «هَند» است

همین که می‌زنی‌اَش مثل بید می‌لرزم
کلید کُنتر برق است یا که لبخند است؟

نگاه مست تو تبلیغ آب انگور است
لبت نشان تجاری شرکت قند است

بِ ... بِ ... ببین که زبانم دوباره بند آمد
زی... زی... زی... زیرِسر برق آن گلوبند است

نشسته نرمیِ شالی به روی شانه‌ی تو
شبیه برف سفیدی که بر دماوند است

دوباره شاعر «جغرافیَ» ت شدم، آخر
گلی جوانی و «تاریخ» از تو شرمنده ست

چرا اهالی این شهر عاشقت نشوند
چنین که عطر تو در کوچه‌ها پراکنده است

به چشم‌های تو فرهادها نمی‌آیند
نگاه تو پی یک صید آبرومند است

هزار «قیصر» و «قاسم» فدای چشمانت
بِکُش! حلال! مگر خون‌بهای ما چند است؟

نگاه خسته‌ی عاشق کبوتر جَلدی است
اگر چه می‌پرد اما همیشه پابند است

نسیم، عطر تو را صبح با خودش آورد
و گفت: روزی عشاق با خداوند است

رسیدی و غزلم را دوباره دود گرفت
نترس – آه کسی نیست - دود اسفند است



خانم مجری


هم تبسم داشت بر روی لبش هم حرف می‌زد
با وقاری سر تکان می‌داد و کم کم حرف می‌زد

مجری برنامه بود اما به جای واژه‌هایش
چشمهایش با تمام قلب آدم حرف می‌زد

تا که می‌گفت از شمال انگار جنگل می‌شدم من 
زیر و رو می‌کرد دل را تا که از بم حرف می‌زد

شرم گاهی سرخ‌تر می‌کرد برگ گونه‌اش را 
هول می‌شد گاهی، اما باز محکم حرف می‌زد

با چه آهنگی صدایم کرد تا شعری بخوانم!
کاش می‌شد باز هم او جای شعرم حرف می‌زد

شعر مشعر می‌شد و از چشم‌های خیس هاجر
چشمه می‌جوشید و با لب‌های زمزم حرف می‌زد

اشک روی صورتش راز و نیازی آشنا داشت
مثل نیلوفر که با یک قطره شبنم ‌حرف می‌زد

شاعری از گونه‌های سرخ حوا سیب می‌چید
یک نفس روح القدس از شوق مریم حرف می‌زد

خرمنی در زیر چادر داشت خاموش و معطر
حیف! گیسویش فقط با یار محرم حرف می‌زد

روی نجوای ظریف مردمک‌هایش، خدایا !
با دل من بود یا با اهل عالم حرف می‌زد؟

شعر پایان یافت اما او هنوز آنجا نشسته
آن غزل ـ‌آهو که با چشمش خدا هم حرف می‌زد




جوان ناکام

 به اطلاع دوستان می رسانم: مجموعه اشعار آیینی من با نام  " از آهو تا کبوتر"  توسط انتشارات آرام دل (۶۶۹۷۱۶۹۷ - ۰۲۱) به چاپ رسید.

 

اول روضه می‌رسد از راه
قد بلند است و پرده‌ها کوتاه

آه از آنشب که چشم من افتاد
پشت پرده به تکه ای از ماه

بچه‌ی هیأتم من و حساس
به دو چشم تو و به رنگ سیاه

مویت از زیر روسری پیداست
دخترِ ... ، لا اله الا الله!

به «ولا الضالین» دلم خوش بود
با دو نخ موی تو شدم گمراه

چشمهایم زبان نمی‌فهمند
دین ندارد که مرد خاطرخواه

چای دارم می‌آورم آنور
خواهران عزیز! یا الله!

سینی چای داشت می‌لرزید
می‌رسیدم کنار تو ... ناگاه ـ

پا شدی و شبیه من پا شد
از لب داغ استکان هم آه

وای وقتی که شد زلیخایم
با یکی از برادران همراه

یوسفی در خیال خود بودم
ناگهان سرنگون شدم در چاه

«زاغکی قالب پنیری دید»
و چه راحت گرفت از او روباه

آی دنیا ! همیشه خرمایت
بر نخیل است و دست ما کوتاه

 

دختر خان

 

یا مرا دعوت نکن یا سور و ساتی هم بیاور
نازنین! چایی که می‌ریزی نباتی هم بیاور

محشری بانو! نیستان لبت را وقف ما کن
روز محشر باقیات الصالحاتی هم بیاور

مستحقم، ای هوای باغ گیسویت شرابی !
آمدی از باغ انگورت زکاتی هم بیاور

دختر خانی ولی خانم! مگر ما دل نداریم
گاهگاهی کوزه آبی از قناتی هم بیاور

اینقدر با بچه شهری ها نکن شیرین زبانی
یا اقلا اسم فرهاد دهاتی هم بیاور

ظهر از مکتب بیا از کوچه ما هم گذر کن
از گلستان، گل برای بی سواتی هم بیاور

روی نذری‌ها بکش با دارچین قلبی شکسته
لطف کن یک بار تا درب حیاطی هم بیاور

پشت سقاخانه‌ام چشم انتظار استجابت
از زیارت آمدی آب فراتی هم بیاور

 

از چشم عاشق

 

مثل باغی سبز در یک روز بارانی قشنگی
مثل دریایی چه آرام و چه توفانی قشنگی

خنده های زیر لب، یا آن نگاه زیر چشمی،
شاید اصلا با همین حرکات پنهانی قشنگی

این پلنگ بی قرارت را به کرنش می‌کشانی
ماه مغرورم! خودت هم خوب می‌دانی قشنگی

تا که نزدیکت می‌آیم در همان حال مشوش
ـ که میان رفتن و ماندن پریشانی ـ قشنگی

روسری را طرح لبنانی ببندی یا نبندی،
زلف بر صورت بیفشانی، نیفشانی قشنگی

می‌نشینی دامن گلدار را می‌گسترانی
عین جامی نقره روی فرش کرمانی قشنگی

نه، ... فرشته نیستی، از گرمیت می‌سوزد آدم
پاره‌ای از آتشی، با اینکه شیطانی، قشنگی

دین من هر چند در دنیای چشمانت فنا شد
لااقل بر زهد بی‌رنگم تو پایانی قشنگی

 

در سوگ پدر









روز يکشنبه، سوم آبان، خبر آوار شد به روي سرم
ناخودآگاه دستهايم را حس يک درد، بُرد تا کمرم

با تمام وجود حس کردم، پشتم از تکيه گاه خالي شد
باد پاييز برده بود اينبار، ريشه‌ام را به جاي برگ و برم

کاش يک بار ديگر آن پاها، جلوي من کمي قدم بزنند
کاش دستان مهربانت باز، سايباني شوند روي سرم

مثل ديروز، تازه مانده هنوز، آن صداي قشنگ در گوشم:
برکت کارها به «بسم الله»‌ست، آب بي نامِ او نخور، پسرم!

رفته‌اي آن طرف که از آنجا رازها روشنند، پس حالا
تو خبر داري از دلم اما، من هنوز از غم تو بي‌خبرم

هي سرک مي‌کشم که شايد باز، سر کوچه تکان دهي دستي
در تمناي سايه‌اي از تو، بي‌قرارند چشم‌هاي ترم

قصه عمر هر چه بود گذشت، آه ! ديدي چقدر زود گذشت؟
تو به ديروز رفته مي‌نگري، من به فرداي مانده مي‌نگرم

آيه‌ي پيکرت که نازل شد، از بلنداي شانه‌ي تابوت
باورم شد که مثل فردايي من هم از اين دريچه مي‌گذرم

حرفهايم درون بغضم ماند تا کفن پوش ديدمت، تنها
بر زبانم همين دو جمله گذشت: مهربان بود، حيف شد پدرم

و دوشنبه چهارم آبان، سينه‌ي خاک و نم نم باران
سفرت خوش «رضاي صرافان»! اي نسيم هميشه در سفرم!

پادشاه عاشقها


قل اعوذ برب عاشق‌ها ... مَلِک الناس، الهِ عاشق‌ها

قل اعوذُ ... از اينکه دنيا را بزند آتش آهِ عاشق‌ها

اشکشان دانه‌هاي انگور است، گريه نه، پرده‌هايي از شور است
حلقه‌ي کهکشاني از نور است، گوشه‌ي خانقاه عاشق‌ها

«ماه من» در خسوف خود پيچيد از ميان دريچه وقتي ديد
آسمان آسمان تفاوت داشت «ماه گردون» و ماه عاشق‌ها

«عين، شين، قاف ...» واژه‌هاشان را اين حروف سفيد مي‌سازند
حرف‌هاي سياه پيدا نيست روي تخته سياه عاشق‌ها

لبِ ذهن مرا قلم مي‌دوخت، واژه‌ بر روي کاغذم مي‌سوخت
آخر اسم مقاله‌ام اين بود: «عاشقي از نگاه عاشق‌ها»

دل من باز هم صبوري کن، باز از چشم‌هاش دوري کن
تو به من قول داده بودي که نکني اشتباه عاشق‌ها

اي خدايي که اهل اسراري، که به پروانه‌ها نظر داري
که خودت عاشقي، خبر داري از دل بي‌پناه عاشق‌ها،

بعد از اين روزهاي در زنجير، درد شلاق‌هاي بي‌تاثير
برسان مرد مهرباني که بگذرد از گناه عاشق‌ها

برسان مرد مهرباني که با احاديث حضرت مجنون
مو پريشان به تخت بنشيند، بشود پادشاه عاشق‌ها



صميمانه


خودتو پشت گُلاي کوچه پنهون نکني
نکشی پرده‌ها رو، چشما رو حیرون نکني

جلوي روی فرشته دِلو آتيش مي‌زنيم
تا ديگه عشوه با اون چشماي شيطون نکني

هر کاري خواستي بکن، اما به آیینه قسم!
که از آبادی قلبت ما رو بيرون نکني

ديگه از ما که گذشت اما يادت باشه که باز
جلوي چشم کسي زلفو پريشون نکني

يعني ميشه که با گرماي بهارِ نفست
يه اشاره به درختاي زمستون نکني؟

هرچي از ناز غزالاي گريزون ‌کشيديم
اي خدا ! قسمت گرگاي بيابون نکني